امروز صبح از خواب بیدار شدم، دیدم اصلا دوست ندارم بلند بشم، دوباره خوابیدم، بعد از چند دقیقه دوباره بیدار شدم، چرخی تو شبکه‌های اجتماعی زدم، دوباره خوابیدم، لیلی بیدارم کردم، یکم باهاش بازی کردم، دوباره خوابیدم، همینطوری تا الان ادامه دادم. وقتی اضطراب و

امروز اولین جلسه‌ی رسمی سال ۱۴۰۴ بود که حضوری هم رو می‌دیدیم. بعد از یک جلسه‌ی طولانی چند ساعته، من و مسعود تنها شدیم و اولین جمله‌‌ای که گفت این بود: «حال اسکوادت خوب نیست!»، من بعد از جلسه رفتم نشستم توی کافه، یکم با

بعد از یک پرواز ۵ ساعته رسیدیم به شارجه، باز باید یک شب رو در فرودگاه سپری می‌کردیم. اینبار اتاق خانوادگی گرفتیم، می‌دونستیم باید از قبل رزرو می‌کردیم. قبل از خواب رفتیم مک‌دونالد همبرگر خوردیم، واقعا همبرگرهای خودمون تو ایران خیلی بی‌نظیرتر از مک‌دونالد هست،

صبح زود دریاچه‌ی نایواشا رو ترک کردیم و برگشتیم نایروبی، اولین جایی که رفتیم مرکز نگهداری زرافه‌ها بود. جای جالبی بود، بعد از ورود بهمون غذای زرافه دادن، دست‌هامون رو شستیم و رفتیم روی یک پل که زرافه‌ها میومدن کنارمون و ما می‌تونستیم بهشون غذا

بعد از دیدن دروازه‌ی جهنم و خوردن ناهار رفتیم برای قایق‌سواری روی دریاچه‌ی نایواشا. اونجا کلی پرنده‌های جالب و جذاب دیدیم، یکی از این پرنده‌ها عقاب ماهی‌خوار بود. قبل از حرکت چند تا از ماهی‌های مورد علاقه‌اش رو خریدیم، با قایق رفتیم وسط دریاچه و

امروز صبح زود از خواب بیدار شدیم و رفتیم سمت هیلزگیت یا دروازه جهنم. اسم این پارک از شکاف باریک در صخره‌ها گرفته شده که زمانی شاخه‌ای از دریاچه‌ای ماقبل تاریخ بوده که انسان‌های اولیه در ریفت‌ولی رو تغذیه می‌کرده. وقتی رسیدیم چند تا از

امروز صبح بعد از خوردن صبحانه رفتیم دور هتل چرخیدیم، در پشت هتل دریاچه‌ای وجود داشت که پر از اسب‌های آبی بود، چقدر صحنه‌ی فوق‌العاده‌ای بود. بعد پارک رو به مقصد دریاچه‌ی نایواشا ترک کردیم. در طول مسیر خروج از ماسایی مارا، دوباره کلی حیوان

امروز ساعت ۵ صبح بیدار شدیم، قرار بود صبحانه را وسط حیات‌وحش بخوریم. هوا خیلی تاریک بود، سقف ماشین رو باز کردیم، ستاره‌ها رو دیدیم، اونقدر آسمون صاف بود که حتی به نظرم ماهواره‌ها رو هم می‌تونستیم ببینیم. مشاک با هیجان دنبال شیر بود، در

صبح ساعت ۷ بیدار شدیم، اومدیم صبحانه خوردیم، تا اینکه یک تویوتای خوشگل وارد هتل شد، مِشاک دوست علی هم راننده‌اش بود، خیلی هیجان‌زده بودم، همزمان هم داشتم نارگیل می‌خوردم، رفتم که عکس بگیرم، عکس خوبی هم گرفتم ولی ۱۰۰۰ دلار و کلی دردسر به

امروز ساعت ۷ صبح جلوی گیت قرار گذاشته بودیم. واقعا سرشار از اضطراب بودم، چون قرار بود یک پرواز ۵ ساعته رو تجربه کنم. وقتی سوار هواپیما شدم، نفهمیدم چطوری ۵ ساعت گذشت، فکر کنم اونقدر سوار هواپیماهای قدیمی شده بودم که فکر نمی‌کردم پرواز