ماهی‌فروشی نگه دار!

داشتیم از خونه‌ی لیلی برمی‌گشتیم خونه، توی مسیر بابا یهو گفت ماهی فروشی نگه دار، همون لحظه مامان گفت چه کاریه ابوالفضل خسته است. من حرفی نزدم، ولی آروم آروم سرعتم رو کم کردم و از جاده خارج شدم و در پارکینگ ماهی‌فروشی نگه داشتم. با لیلی از ماشین پیاده‌ شدم، رفتیم چند تا ماهی خریدیم، لیلی یکم بازی کرد، بعد مامان اومد کنارم گفت: «یادته چند سال پیش من و تو و خواهرت با هم سیزده‌به‌در اومدیم اینجا ماهی کبابی خوردیم؟» پرت شدم وسط تاریخ، خیلی از اون سال گذشته بود، خیلی هم خوش گذشت با تمام غم و ناراحتی که به نظرم داشت، حتی دلیلش رو درست یادم نیست، ولی خوشحال بودم که می‌تونستم بیارمشون بیرون و ماهی بخوریم، هر چند من از ماهی بدم میاد، ولی مامان عاشق ماهی هست.

نوشتن یک دیدگاه