هفتهی پیش با بچهها رفتیم صبحونه خوردیم خیلی خوش گذشت، تصمیم گرفتیم باز هم بریم و من این هفته لیلی و دلبر هم با خودم ببرم. شب لیلی نمیخوابید چون داشتیم با هم فیلم میدیدم تا ساعت ۳:۳۰ بیدار بود، صبح ساعت ۹:۰۰ تکونش دادم
امروز برای سالگرد مادر بزرگ دلبر رفتیم دامغان، فضای اونجا به نظرم خیلی مناسب لیلی نبود، برای همین تصمیم گرفتم با خودم ببرمش دور دور، سوار ماشین شدیم و بهش گفتم دوست داری کجا بری؟ گفت بریم کافه، با خودم گفتم ببرمش یک سوپرمارکت و
در آخرین سفری که داشتم گویا سرماخورده بودم، وقتی برگشتم حس کردم مثل همیشه سینوزیتم عود کرده، برای همین خیلی مراقبت نکردم، لیلی هم به خاطر دلتنگی کلی بغلم کرد، بوسم کرد. بعد از چند روز دیدم دیگه صدا ندارم، رفتم روی حالت سکوت، گلودرد
دیشب خیلی یهویی خواهرم گفت داره میاد خونهمون، منم داشتم درس میخوندم، گفتم پس باید شام بدی، آخه لپتاپ جدید هم خریده بودن، خلاصه شب رفتیم بیرون و کلی خوش گذروندیم و قرار شد فردا هم بریم دور دور، نمیدونستیم کجا باید بریم، همینطوری داشتیم
دیگه باید آخرین جایی که برای کار کردن داشتم هم واگذار کنم، البته شرایط تا دو ماه دیگه قطعا سختتر از همیشه میشه ولی خب باید فکری به حالش بکنم. در این گیر و دار با خودم فکر کردم پیانو رو بیارم خونه و به
من خودم اولین دوچرخهام رو کامل یادمه، در اصل دوچرخه نبود، سهچرخه بود، ولی عاشقش بود، خدایی هم خیلی خوشگل بود، هنوز مثل اون رو ندیدم. یک روز با پسر همسایه رفته بودیم کوچه بازی کنیم، یک نونخشکی اومد گفت بچهها فروشی نیست؟ من گفتم
امروز قرار بود با بچهها بریم بولینگ، لیلی هم قرار نبود ببریم، وقتی داشتیم میرفتیم خواب بود، نمیدونم چی شد دلم گرفت، احساس کردم اگر بیدار بشه و بفهمه ما تنها رفتیم ناراحت بشه، بیدارش کردم و در کمال ناباوری و با اخلاق خوش گفت
آخرین باری که رفته بودم به خانواده سر بزنم سه ماه پیش برای عید بود، بعد از اینکه مریض شدم، مامانم خیلی بیقراری میکرد و دوست داشت بیاد بیمارستان بهم سر بزنه، ولی من بهش اجازه نمیدادم، تا اینکه بعد از چند هفته مرخص شدن