بهترین سفر زندگیم بود!
امروز صبح از خواب بیدار شدیم، با خودم گفتم بهترین جا برای شروع میدون آزادی هست، با هم رفتیم به سمت میدون، یک دوری دور میدون زدم، ماشین رو گذاشتم پارکینگ و با هم رفتیم وسط میدون، هیچ کس فکرش رو نمیکردیم بریم داخل برج،
امروز صبح از خواب بیدار شدیم، با خودم گفتم بهترین جا برای شروع میدون آزادی هست، با هم رفتیم به سمت میدون، یک دوری دور میدون زدم، ماشین رو گذاشتم پارکینگ و با هم رفتیم وسط میدون، هیچ کس فکرش رو نمیکردیم بریم داخل برج،
از دانشگاه که برگشتم مامانم گفت مادربزرگت چند روز پیش ازم پرسیده «پس کی من رو میبری تهران، خونهی ابوالفضل»، منم که دانشگاه اونقدر بهم فشار آورد که دوست نداشتم کار خاصی بکنم، گفتم خب فردا صبح با خودم بیاید بریم تهران، اولش فکر کرد
صبح زود با صدای پرندهها از خواب بیدار شدیم، لیلی و بابا زودتر از ما بیدار شده بودن و رفته بودن توی باغ و داشتن میوه میچیدن، لیلی عاشق قدم زدن توی باغ و چیدن میوه و سبزیجات هست، کلی گوجه چیده بود و با
وقتی برای اولین بار پاسپورت خودتون رو گم میکنید یا حتی میدزدن از شما به عنوان جریمه خیلی سریع بهتون دوباره پاسپورت نمیدن و باید یکم صبر کنید، برای بار اول فکر میکنم دو هفته بود این جریمه یا بیست روز، پس دیگه وقتش شده
اردیبهشت داشت تموم میشد و من دلم سفر می خواست، اول تصمیم داشتم در دوره برف و یخ مقدماتی شرکت کنم، بعد دیدم مسیرش دوره، برنامه بعدی باشگاه رو دیدم، طرح سیمرغ، قلهی قولی زلیخا، از اسمش خوشم اومد، زده بود پنج ساعت پیمایش، به
چند روزی میشه که باید برم دنبال کارهای پاسپورت ولی اصلا حس و حالش نیست، درسته کتاب قوباغهات رو قوت بده یک کتاب زرد بود، ولی واقعا آدم باید قورباغههای زشت رو اول صبح بخوره وگرنه هیچ وقت فرصت انجامشون نمیرسه. من چند تا قورباغه
بعد از یک پرواز ۵ ساعته رسیدیم به شارجه، باز باید یک شب رو در فرودگاه سپری میکردیم. اینبار اتاق خانوادگی گرفتیم، میدونستیم باید از قبل رزرو میکردیم. قبل از خواب رفتیم مکدونالد همبرگر خوردیم، واقعا همبرگرهای خودمون تو ایران خیلی بینظیرتر از مکدونالد هست،
امروز صبح بعد از خوردن صبحانه رفتیم دور هتل چرخیدیم، در پشت هتل دریاچهای وجود داشت که پر از اسبهای آبی بود، چقدر صحنهی فوقالعادهای بود. بعد پارک رو به مقصد دریاچهی نایواشا ترک کردیم. در طول مسیر خروج از ماسایی مارا، دوباره کلی حیوان
صبح ساعت ۷ بیدار شدیم، اومدیم صبحانه خوردیم، تا اینکه یک تویوتای خوشگل وارد هتل شد، مِشاک دوست علی هم رانندهاش بود، خیلی هیجانزده بودم، همزمان هم داشتم نارگیل میخوردم، رفتم که عکس بگیرم، عکس خوبی هم گرفتم ولی ۱۰۰۰ دلار و کلی دردسر به
امروز ساعت ۷ صبح جلوی گیت قرار گذاشته بودیم. واقعا سرشار از اضطراب بودم، چون قرار بود یک پرواز ۵ ساعته رو تجربه کنم. وقتی سوار هواپیما شدم، نفهمیدم چطوری ۵ ساعت گذشت، فکر کنم اونقدر سوار هواپیماهای قدیمی شده بودم که فکر نمیکردم پرواز