برف

تصمیم داشتم شنبه برم سفر به خاطر امتحاناتم ولی عصر روز جمعه یهویی دلتنگ شدم، حتی نمی‌دونستم دلتنگ چی شدم. زنگ زدم به دلبر و گفتم جمع‌و‌جور که یک ساعت دیگه حرکت کنیم، شکه شده بود، ولی من تصمیم خودم رو گرفته بودم، وقتی رسیدم خونه، وسایلم رو جمع کردم و رفتن دنبال بچه‌ها، مامان گفت بمونید آخر شب برید، ولی گفتم نه، باید الان حرکت کنیم، انگار حسی بهم می‌گفت برو، حرکت کردیم، چند دقیقه مونده بود که برسیم به خونه‌ی پدری، دیدم دونه‌های می‌ریزند روی شیشه‌ی ماشین و باد اونا رو با خودش به طرف دیگه‌ای پرتاب می‌کنه. یک ساعت بعد از رسیدن‌مون، زمین سفید شده بود. اولین برف زمستون روی زمین نشسته بود. لیلی از پنجره بیرون رو نگاه می‌کرد و یهویی گفت می‌خوام برم برف‌بازی، آدم برفی بسازم، لباس پوشیدیم و رفتیم اولین رد پاها رو روی سفیدی خیابون کشیدیم. یکی از لذت‌بخش‌ترین کارهای زندگیم همینه، اولین رد پاها روی برف برای من باشه. امسال با لیلی این کار رو کردیم، بهم گفت نمیشه آدم‌برفی بسازیم، چون هویج نداریم، خندیدم و رفتیم خونه، تا صبح بیشتر از ۲۰ سانتی‌متر برف اومده بود، با مصطفی دوتایی همراه با پدربزرگ‌شون یک آدم برفی وسط حیاط درست کرده بودن و منم یک هویج برای دماغش بهشون دادم. دیدن خوشحالی و هیجان لیلی برام واقعا لذت‌بخش بود، کودکی خودم رو به یاد میاوردم که گوشه‌ی حیاط خونه‌ی اسکیمویی می‌ساختم، البته اون موقع واقعا برف میومد، فکر نمی‌کردم یه روز اونقدر پیر بشم که بگم زمان ما اینطوری بود. الان به لیلی می‌تونم بگم زمان ما، …

نوشتن یک دیدگاه