
تو دوست منی یا دشمنم؟!
امروز میخوام برای خودم یک داستان واقعی از زندگی خودم تعریف کنم، طوریکه بعدها برگردم و دوباره بخونمش و یادم بیفته که چه دوستهای عزیزتر از جانی داشتم، چند سال پیش با دوستی دربارهی یک همکاری حرف زدیم، قرار شد اول برای من کار الف رو انجام بدم که شاید ارزش اون زمانش ۲ میلیون بود و منم کار ب رو انجام بدم که ارزش اون زمانش ۵ میلیون بود، من انجام دادم و اون نداد، گذشت و من دوباره گفتم اون کار الف رو نمیخوای انجام بدی؟ گفت چرا تو هم کار ج رو انجام میدی؟ گفتم آره، من کار ج رو به ارزش ۲۴ میلیون انجام دادم و اونم کار الف رو انجام داد، گذشت تا اینکه بهش گفتم چرا برای کار الف کاری نمیکنی؟ گفت تو باید کار د رو انجام بدی، بازم گفتم باشه، من رفتم و انجام دادم و برگشتم گفتم پس چی شد؟ گفت تو من رو مسخرهی خودت کردی، بیا و کل کار رو بده به من و دوستیمون رو خراب نکن، حتی یادمه مدتی هم بلاکم کرد که چرا جوابش رو یکم دیر دادم، من که همینطوری مات و مبهوت پیشنهادش بودم، با خودم میگفتم بالاخره این دوست منه یا دشمنم؟ تصمیم سختی باید میگرفتم، ولی بالاخره گرفتم، بهش زنگ زدم و گفتم همهاش برای تو، من بدون تمام اینها بازم ابوالفضل هستم ولی اینم بدون که تمام اینها دردی از دردهای تو رو دوا نخواهد کرد. بعد توی دلم آروم گفتم، و اینکه منم دیگه کنار خودت نخواهی داشت.