
علی بلاغی
هر وقت میرم اراک، مامانم میگه برو دنبال مادربزرگت و بیارش اینجا، خیلی دلش برات تنگ شده، منم همیشه همین کار رو میکنم. اینبار نشسته بودم پشت میز و داشتم کار میکردم، یهو دیدم با یک سبد اومد بالای سرم و گفت پاشو بریم یه گوشه چایی بخوریم. منم خندهام گرفت، بلند شدم و نشستم توی ماشین، بچهها گفتن، خب کجا بریم؟ گفتم معلومه، روستای مامان اینا، اصلا مامانم هیچی نگفت ولی میشد ذوق رو تو چشماش دید. وقتی رسیدیم امامزاده علیبلاغی کلی خوش گذروندیم، تعریف کردیم، خندیدیم، واقعا زندگی همین لحظات با هم بودنه که به سادگی ازش عبور میکنیم. در طول مسیر کلی هم با مادربزرگم حرف زدم و خیلی خوشحال شده بود، شاید قبلا هیچ وقت اینقدر باهم حرف نزده بودیم.