
جادوی روز تولد
دیروز داشتم به لیلی فکر میکردم، اینکه چقدر به نمایش علاقهمند شده، گشتم یه دوری تو اینترنت زدم تا رسیدم به تئاتر «جادوی روز تولد»، شروع کردم به کامنت خوندن، خوشم اومد، آخرین اجراش هم بود، این شد که بلیت گرفتم و لیلی رو با خودم بردم تئاتر، واقعا عاشقانه دوستش داشت. آخرش با تمام کاراکترهای تئاتر عکس انداخت. وقتی تئاتر در حال اجرا بود من محو تماشا و ذوق کردنش بودم. اینکه وسط تئاتر من رو صدا میزد، باهام دربارهی اتفاقاتی که در حال رخ دادن بود حرف میزد و آخرشم گفت بابا، خیلی ممنون که من رو آوردی تئاتر، خیلی روز فوقالعادهای بود. زندگی واقعا همین لحظات دوستداشتنی و حرفهای از صمیم قلبی هست که به هم میزنیم.