مستند فیلمبردار
یک مستند غمانگیز از یک فیلمبردار که دوربین انداخته روی دوشش و رفته گوشه و کنار جهان و شروع کرده به فیلمبرداری، بخش مهمی از فیلم به درد زنان اختصاص داشت ولی در کل فیلم مستند درد و رنجهای آدمها بود از نظر من، جاهایی
یک مستند غمانگیز از یک فیلمبردار که دوربین انداخته روی دوشش و رفته گوشه و کنار جهان و شروع کرده به فیلمبرداری، بخش مهمی از فیلم به درد زنان اختصاص داشت ولی در کل فیلم مستند درد و رنجهای آدمها بود از نظر من، جاهایی
مهمترین دلیل این سفر بررسی OKRهای بهار بود و صد البته شام دورهمی، اولین بار بود که همهی بچهها رو با خانوادههاشون میدیدم. خیلی کار زیبایی بود به نظرم. کلا شخصیت علی و کلا بچههای ویرگول رو خیلی دوست دارم. محیط خیلی دوستداشتنی با محصول
تازه ماشین رو درست کرده بودم، ولی باز بعد از کاشان ماشین لاستیکش ترکید، البته به خاطر جادهی افتضاح قم - اصفهان هم بود، موندم عوارض چه چیزی رو پرداخت میکنیم. نزدیک اصفهان هم ماشین باز خراب شد ولی رفتیم تا رسیدیم. برای لیلی همه
از هفتهی پیش درگیر سفر کاری به اصفهان بودم. مدام روزش رو جابهجا میکردم تا بتونم لیلی و دلبر رو هم با خودم ببرم. امروز به یکی از بچهها زنگ زدم و گفتم اگر امکانش هست امروز راه بیفتم. بعدش وسایل رو سریع جمع کردیم
هر از چند گاهی که از سبک کتابهای خودم خسته میشم با خودم میگم بگذار سری به کتابخونهی دیگران بزنم، اول از نزدیکترین اتاقی که کنارم هست شروع میکنم، میرم و لابهلای کتابهای مختلف میگردم چیزی که نظرم رو جلب کنه برمیدارم، ورق میزنم و
هر چی جلوتر میریم بیشتر باهاش ارتباط برقرار میکنم، جیمی رو میگم، خیلی شبیه خودمه. این فصل جذابتر شد چون کاراکترهای جذابی که خیلی دوستشون داشتم هم یا وارد ماجرا شدند یا خیلی نقش پررنگتری پیدا کردند. نکتهی جالبی که این قسمت برای من داشت
فکرش هم نمیکردم سال جدید رو اینطوری شروع کنم و اینطوری ادامه بدم. واقعا وضعیت افتضاحی شده، اصلا امیدی به برگشت خودم به برنامه ندارم. این هفته هم گذشت، البته سعی کردم برگردم به برنامه، چند تا دوره رو شروع کردم ولی خیلی عقبم. با
مقدمهای بر توسعهی Back-End خیلی شبیه Front-End بود، برای همین پشت سر هم انجامش دادم، مثل Git که در هر دو مشترک بود. وگرنه فعلا تصمیمی ندارم برای یادگیری Back-End منظورم البته در شش ماههی اول سال است. فعلا تمرکز اصلیم رو گذاشتم روی فرانتاند.
از اون سریالهایی بود که عاشقش شدم. یعنی دقیقا گاهی حس میکردم دارم خودم رو میبینم. شاید اگر از روی زندگی منم فیلم بسازند از این هم طنزتر در بیاد. چیزی که خیلی وقتها توی ذهنمه اینه که من همیشه در حال تلاش برای رسیدن
فکر میکنم بیست سالی باشه که من تصمیم دارم برنامهنویسی رو یاد بگیرم. البته همیشه در طول تاریخ یک سری تلاش هم کردم و یک سری چیزهای پراکنده یاد گرفتم ولی هیچ وقت برنامهنویس نشدم. اینبار ولی خیلی جدی تصمیم دارم برنامهنویس بشم. احساس میکنم