چند وقت پیش تبلیغات این تئاتر رو در تیوال‌ دیدم ولی ترجیح دادم سفید‌برفی رو برم. بعد از دیدن این تئاتر البته متوجه شدم تصمیم درستی هم گرفته بودم، خیلی شبیه برنامه‌های عمو فیتیله‌ها بود، البته واقعا همون بود، عموفیتیله‌ها منهای یکی‌شون. یعنی آدم آرزو

اینم از آخرین هفته‌ی تابستان ۱۴۰۴، باورنکردنی بود، ماه آخر رو اصلا نفهمیدم چطوری گذشت، شروعش هم که با جنگ بود، سرشار از ترس، اضطراب و با ناامیدی و ابهام تمام شد. خیلی تلاش کردم برای چالش دوازده، فکر می‌کنم ۵۰ درصد عمل به برنامه

بعد از برگزاری اولین جلسه‌ی کوچینگ، دومین جلسه رو با یکی از دوستان دیگه‌ام گذاشتم. قرار بود هم رو ببینیم، بهش گفتم تصمیم دارم از شش ماه آینده خدمات کوچ بدم، دوست داری یه مدت کوچ تو باشم؟ خیلی از پیشنهادم خوشش اومد، اولین جلسه

امشب دومین جلسه‌ی دوستانه‌مون با محمد همراه با همسرش برگزار شد. محمد کلی بازی آورده بود که طی این سال‌ها توسط خودش بازطراحی یا طراحی شده بودن. دونه دونه بازی‌ها رو باز می‌کردیم، محمد برامون روش بازی رو توضیح می‌داد و یک دست هم بازی

سال‌هاست به کوچینگ علاقه‌مند هستم ولی کاری براش نمی‌کنم، شاید چون می‌ترسم، حتی بعد از گرفتن لیسانس روانشناسی با خودم گفتم بزارم بعد از فوق‌لیسانس و الان آخرای فوق‌لیسانس دارم با خودم میگم شاید بهتره بعد از دکتری انجامش بدم، فهمیدم دو لوپ کمالگرایی گرفتار

امروز داشتم فکر می‌کردم به عنوان آخرین فیلم تابستان امسال چه فیلمی رو ببینم، سایت‌ها رو بالا و پایین می‌کردم ولی بدون نتیجه، تا اینکه لیلی اومد نشست کنارم و از ذهنم گذشت چی میشه اگر برای چهل و چهارمین بار فارست گامپ رو با

بعد از سفر یک جلسه کاری داشتم، از روز اول به این کار حس خوبی داشتم ولی نمی‌دونستم میشه یا نه، حتی نمی‌دونستم چطوری میشه. ولی جلسات خیلی خوب پیش می‌رفت، کار رو دوست داشتم، در حوزه رسانه بود، تا حدی آشنایی داشتم ولی چالش‌های

صبح زود با صدای پرنده‌ها از خواب بیدار شدیم، لیلی و بابا زودتر از ما بیدار شده بودن و رفته بودن توی باغ و داشتن میوه می‌چیدن، لیلی عاشق قدم زدن توی باغ و چیدن میوه و سبزیجات هست، کلی گوجه‌ چیده بود و با

این هفته رو به عنوان هفته‌ی ریکاوری انتخاب کردم، هر چند به نظرم کل شهریور ریکاوری بود. رسما همه کاری کردم به جز فیلم دیدن، البته منظورم فیلم سینمایی هست، چون سریال عجل معلق و کارناوال رو منظم هر هفته تماشا می‌کنیم. هر روز در

وقتی رسیدیم دامغان، بابا کاری داشت که مجبور بودیم چند ساعتی رو تنها باشیم، در طول مسیر که داشتیم بابا رو می‌رسوندیم، از کنار یک شهربازی رد شدیم، لیلی گفت بابا، خیلی وقته شهربازی نرفتم، وقتی برگشتیم میشه من رو ببری شهربازی؟ منم بهش گفتم