من هر وقت مریض میشم، اول میرم پیش دکتر موسوی، این اولین باره که حتی فرصت نکرده بودم بهش سر بزنم، تا اینکه یک ماه بعد از بیماری رفتم پیشش و گفتم گویا معده‌ام رو داغون کرده، بهم گفت استرس و اضطراب شدید از عوارض

دیروز سمت چپ بدنم انگار از داشت از کار میفتاد، اول دقیقا روی قلبم تیر کشید، انگار یکی با نیزه کرده باشه توش، بعدش کل قفسه‌ی سینه‌ام سمت چپش درد گرفت، انگار یکی با لگد از داخل بهش بزنه و بخواد خوردش کنه، شونه‌ام تیر

خیلی فیلم جالبی بود، واقعا بخشی از زندگی منم شبیه همین فیلم بود، البته نه با این غلظت، خیلی پیش اومده توی زندگیم دست یکی رو گرفتم، کسی که اصلا داشت در یک مسیر متفاوت و حتی از نظر من داغونی حرکت می‌کرد، به سمت

بعد از گذشت یک ماه از آخرین پروازی که داشتم، دیروز درخواست پرواز دادم برای امروز، نمی‌دونستم بدنم آمادگی پرواز داره یا نه، ولی به شدت دلم می‌خواست، با ترس و اضطراب سوار هواپیما شدم، اولین پروازم با کاپیتان اکرمی بود، آخرین پروازم هم با

این هفته بالاخره از روی تخت بلند شدم، رفتم دکتر ریه، داروهای جدیدی بهم داد، حال عمومی خیلی خوبی نداشتم، ولی خوشحالم امروز موفق شدم برگردم عقب و کارهای عقب‌افتاده‌ی این هفته‌ها را تمام کنم، البته فعلا روی سه تا کار وقت گذاشتم و بقیه‌ی

امروز با دوست جدیدی قرار داشتم، بار اول بود می‌دیدمش، مهم‌ترین دلیلی هم که باهاش قرار گذاشته بودم، این بود که تا ظهر فکر می‌کردم جمعه است و داشتم دلتنگی غروب جمعه رو تحمل می‌کردم، تا اینکه فهمیدم جمعه نیست، عصبانی شدم، با یکی قرار

وقتی کتاب خیالبافی‌های ۱ رو خوندم، انگار دلم تنگ شد، انگار سفر کردم به گذشته، دلم برای خیلی از آدم‌ها تنگ شد، آدم‌هایی که روزی خیلی دوستشون داشتم، حتی گاهی بیشتر از خودم، شاید مسخره به نظر بیاد، ولی واقعا پیش میاد آدم کسی رو

فیلم‌های مرتبط با جنگ جهانی رو دوست دارم، ولی به نظرم این فیلم خیلی متفاوت از بقیه بود، لحظات پایانی زندگی یک دیکتاتور رو به تصویر کشیده بود. باور کردن این موضوع واقعا سخته که در جریان جنگ جهانی دوم بیش از پنجاه میلیون نفر

امروز بعد از چند هفته مرخص شدن از بیمارستان رفتم دکتر، داروهام رو عوض کرد، یه نگاهی به سی‌تی‌ها انداخت، بعد ازش پرسیدم بالاخره ریه‌ام چقدر درگیر بود؟ گفت ۷۰درصد، بهت نگفتم نترسی. بهش گفتم من بیمارستان بودم اینقدر درد نداشتم، الان سرم درد می‌کنه،