بریم ببینیم چی میشه!
از شما چه پنهون، یادم میفته چند سالمه دچار اضطراب میشم، اصلا ناراحت میشم خیلی وقتها، احساس پیر شدن و از دست دادن فرصت زندگی رو دارم، لعنتی چقدر زود تموم میشه! هر چند تا همین جای کار هم خدا رو شکر، راضیم. امسال عجیبترین
از شما چه پنهون، یادم میفته چند سالمه دچار اضطراب میشم، اصلا ناراحت میشم خیلی وقتها، احساس پیر شدن و از دست دادن فرصت زندگی رو دارم، لعنتی چقدر زود تموم میشه! هر چند تا همین جای کار هم خدا رو شکر، راضیم. امسال عجیبترین
هفتهی خیلی عجیبی رو پشت سر گذاشتم. یک هفته بود که لیلی رو ندیده بودم و میخواستم حتما روز تولدش کنارش باشم. با هر زحمتی بود خودم رو رسوندم و زمانیکه در آغوش گرفتمش احساس آرامش عجیبی داشتم، حس میکردم در این لحظه تمام دنیا
بعد از این همه سال، هنوز هم یادمه. گاهی بعضی از آدمها رو یک طور دیگهای دوست داریم. طوری که شاید خودشون هم ندونند چطوری! یا تصوری ازش داشته باشند! یا حتی حسی نسبت بهش! فقط خودمون میتونیم حسش کنیم و درکش کنیم. گاهی با
این دومین باری بود که تولد مامانم شمال هستیم و براش تولد میگیریم، واقعا با تمام وجود حس میکنم خوشحالیش رو وقتی براش تولد میگیریم، البته همهی آدمها خوشحال میشن بهشون توجه بشه. خوشحالم که میتونیم خوشحالش کنیم، با خودمون ببریمش سفر، از با هم
روز تولدم همیشه برام یکی از مهمترین روزهای زندگیم بوده، حالا هیچ فرقی هم با روزهای دیگه نمیکنه ولی من خیلی دوستش دارم و همیشه براش برنامه داشتم که در ادامه حتما دربارهشون صحبت میکنم. به نظرم بد نیست برای شروع نگاه اجمالی داشته باشم
امروز برای من خیلی روز هیجانانگیزیه، چون دقیقا یک سال پیش در چنین روزی بود که تصمیم گرفتم بلاگ قبلیم رو با تمام محتویاتش پاک کنم و یک بلاگ جدید بعد از پنج سال راهاندازی کنم که بیشتر به عنوان یک دفترچهی یادداشت شخصی از
تولد چهل سالگی ناصر رو هیچ وقت فراموش نمیکنم، سه سال پیش بود، با کلی آدم جدید آشنا شدم، اون موقع خیلی غمگینتر از امروزم بودم، آشنایی با اون آدمها باعث شد زندگی برام سادهتر بشه. امروز تولد چهلوسه سالگی ناصر بود، آشنایی من با
یادم میاد در کتابهای درسی میانگین عمر مفید انسان رو هفتاد سال نوشته بودند، اگر من واقعا هفتاد سال عمر کنم که بعید میدونم، امروز به نیمهی زندگیم رسیدم. اونقدر سریع گذشته که اصلا نفهمیدم چطوری به این نقطه رسیدم. در تمام این سالها نتونستم