امروز صبح مسعود زنگ زد که کی بیام پیش‌تون گپ بزنیم، منصوره رفته بود کوه، ولی باید این جلسه کاری که قرار بود به مهمونی کاری تبدیل بشه زودتر تشکیل بشه. عصر قرار گذاشتیم، وقتی مسعود اومد بعد از حرف‌های معمولی و روزمره رفتیم سر

این دومین باری هست که تصمیم گرفتم باشگاه کتابخوانی راه‌اندازی کنم. اینبار مبتنی بر متن، یعنی آدم‌ها بعد از خوندن هر کتاب چند خطی درباره‌ی اون کتاب بنویسن. من خودم از کپی کردن محتوای کتاب به علاوه‌ی مشخصات نشر که خودمم عموما انجام میدم خوشم

بعضی‌ از روزها هم غم‌انگیز هستند هم شاد، این پارادوکس همیشه برام جذاب بوده، غمگین هستند چون دارم به نقطه‌ی پایان کاری نزدیک میشم و شاد هستند چون دارم به یک کار جدید و هیجان‌انگیز فکر می‌کنم. در کل دوست داشتم میشد کاری رو تعطیل

این کتاب رو به خاطر لیلی شروع کردم به خوندن ولی هر چی بیشتر پیش می‌رفتم احساس می‌کردم دقیقا بخشی از گذشته‌ی من رو داره توضیح میده، به نظرم این کتاب برای دختران نیست، برای پسران هم هست، شاید پسرها در ایران خیلی از مشکلاتی

خیلی دوست داشتم بخش ارسال رو متفاوت کنم، می‌خواستم وقتی بسته به دست مشتری می‌رسه با خودش بگه، وای، چقدر جذاب، لبخند روی لبش بشینه و از خریدش لذت ببره و رضایت کامل داشته باشه. در قدم اول سعی کردم پاکت رو تغییر بدم، باید

تابستون امسال برای من یکم تخصصی شده علاوه بر کارهای عمومی که انجام میدم، قراره به عنوان مدیر بخش مارکتینگ کانگونیو فعالیت کنم، هیچی هم درباره‌ی بازاریابی نمی‌دونم، به عنوان اولین قدم یک ویدیو دیدم که چنگی به دلم نزد، ولی بعدش یکی از دوستان

همیشه فکر می‌کردم دوران برگزاری مسابقات گذشته و کمتر کسی در مسابقه‌ی اینترنتی شرکت می‌کنه، ولی امروز با گذاشتن یک پست مسابقه‌ی‌ خیلی ساده و یک تبلیغ کوچولو، شاهد مشارکت تعداد زیادی آدم در مسابقه بودم، دور از انتظارم بود، البته تست خیلی خوبی هم

امروز یک قدم کوچیک دیگه برای کانگونیو برداشتیم، البته این قدم رو اوایل ماه برداشتیم ولی الان به نتیجه رسید، از این به بعد سفارشات کانگونیو رو در بسته‌بندی‌های مخصوص خودش ارسال می‌کنیم. امیدوارم خیلی زود همشون تموم بشن، کار خیلی سختی در پیش داریم،