فکر کنم آدم خیلی تنهاست!
هر روز صبح ساعت ۸:۰۰ از خواب بیدار میشم، بعد احساس تنهایی، ترس، استرس و اضطراب شدیدی میاد سراغم، با خودم میگم چرا باید الان از خواب بیدار بشم، چه کسی اون بیرون منتظر منه؟ واقعا دلیل این حجم از احساسات عجیب رو درک نمیکنم،
هر روز صبح ساعت ۸:۰۰ از خواب بیدار میشم، بعد احساس تنهایی، ترس، استرس و اضطراب شدیدی میاد سراغم، با خودم میگم چرا باید الان از خواب بیدار بشم، چه کسی اون بیرون منتظر منه؟ واقعا دلیل این حجم از احساسات عجیب رو درک نمیکنم،
بعضی وقتها در زندگیم پیش میاد که فقط دوست دارم بخوابم، نمیدونم به خاطر وجود افسردگیه، یا اضطراب، به خاطر حجم زیادی از کارها، فقط میدونم به خاطر بیهدف بودن و بیبرنامه بودن نیست، چون در زندگیم هیچ وقت اینقدر هدف و برنامه نداشتم، شاید
از اتفاقات جذاب این چند وقت مستندسازی خودمه. علاقهی عجیبی پیدا کردم به مستند کردن همه چیز، هر چیزی که به ذهنم میاد یا در حال انجامش هستم رو دارم مستند میکنم، نمیدونم میخوام دقیقا چه کار کنم ولی برام جذاب شده. شاید این معجزهی
هیچ وقت در زندگیم نفهمیدم آدم باهوشی هستم یا خنگ، شایدم چیزی بین این دو تا باشم، نمیدونم. ولی انصافا آدم عاقل وقتی میدونه به صورت عادی و روزمره استرس و اضطراب زیادی رو تحمل میکنه حتی بدون دلیل، بعدش میاد یک برنامهریزی خیلی سنگین
امروز با دوستی در توییتر داشتیم دربارهی اینکه آدم باید در زندگی اهداف بزرگی داشته باشه و در کنارش اهداف کوچیکی برای رسیدن به اونا طراحی کنه صحبت میکردیم، دوست دیگری حرف بسیار زیبایی زد، گفت: «واقعیت اینه که من به چیزی به اسم هدف
آخرین باری که رفته بودم به خانواده سر بزنم سه ماه پیش برای عید بود، بعد از اینکه مریض شدم، مامانم خیلی بیقراری میکرد و دوست داشت بیاد بیمارستان بهم سر بزنه، ولی من بهش اجازه نمیدادم، تا اینکه بعد از چند هفته مرخص شدن
سال پیش کتاب تئوری انتخاب نوشتهی ویلیام گلسر رو خوندم، یک کتاب حجیم با ۶۰۰صفحه که انصافا میشد خیلی خلاصهتر نوشت، با خوندن این کتاب فهمیدم میشد دقیقا همین قدر کتاب رو خلاصه کرد، البته این کتاب هم اسمش این بود ۱۲۰صفحه داشت، کل متن
چند وقت پیش دوستی بهم قولی داد، مدتها بهش فکر میکردم، میدونستم بهش نیازی ندارم، فقط پیشنهادش جالب بود برام، بعدش ازم سوالی پرسید، این موضوع ذهنم رو به شدت درگیر کرده بود، یک روز تصمیم گرفتم تکلیف این پرونده رو برای همیشه مشخص کنم،
شاید باورکردنی نباشه، ولی گاهی در زندگی طوری مغزم قفل میکنه که دیگه حتی سادهترین کارها رو هم نمیتونم انجام بدم، الان حدودا یک هفته است درگیر طراحی یک کار خیلی کوچیک هستم، جالب اینجاست که از قبل طراحی شده و فقط نیاز به یک
امروز صبح بالاخره تصمیم گرفتم برم اصفهان، البته قرار بود ساعت ۸صبح حرکت کنم ولی چون خوابم میومد ساعت ۱۱صبح راه افتادم، یک موسیقی خیلی جذاب رو پخش کردم، یک سری خوراکی برای توی راه خریدم و حرکت کردم. قبل از رسیدن به فرودگاه امام