هنوز هم یادمه، …
بعد از شش سال هنوز هم یادمه، این موضوع برام خیلی جالبه، به نظرم خاطرات گذشتهام رو دوست دارم، نمیخوام فراموش کنم. بالاخره با تمام بالا و پایینهایی که داشتیم بخش مهم و تاثیرگذاری از زندگی هم بودیم.
بعد از شش سال هنوز هم یادمه، این موضوع برام خیلی جالبه، به نظرم خاطرات گذشتهام رو دوست دارم، نمیخوام فراموش کنم. بالاخره با تمام بالا و پایینهایی که داشتیم بخش مهم و تاثیرگذاری از زندگی هم بودیم.
من هیچ وقت نفهمیدم چرا اینقدر توی زندگیم دچار اضطراب شدم. از وقتی یادم میاد این اضطراب همراه من بوده، حتی در کودکی، سادهترین مسائل زندگی باعث اضطراب شدیدم میشد. اون موقع بچه بودم و بهش اهمیت نمیدادم ولی حالا که بزرگتر شدم و نمیتونم
به نظر شاید خیلی مسخره بیاد که برای طراحی قسمتهایی از خونه نیاز داشته باشم یک سری وسایل رو بخرم. دلیلش اینه که من معماری نخوندم، برای همین خیلی تجربی باید بعضی از کارها رو پیش ببرم. الان هم برای ایدهای که برای زنگ ورودی
هفتهی آخر پاییز با خودم گفتم بد نیست دست به یک تجربهی جدید بزنم و چی بهتر از آجرچینی، چون لیلی خانم یکی از دیوارهای خونه رو نابود کرده بود و من دوست داشتم اونجا رو آجر کنم تا هم درستش کرده باشم و هم
بازم مثل همیشه گند زدم و هر بار که گند میزنم با خودم میگم واقعا چرا؟ دنبال چی هستم؟ چی میخوام اصلا، همیشه در یک بلاتکلیفی احمقانهای به سر میبرم. هیچ چیزی خوشحالم نمیکنه، شاید فقط برای چند لحظه، یا چند ساعت حالم یکم بهتر
چند وقتی بود با یکی از دوستانم دربارهی پروژهای که روش کار میکرد حرف میزدیم، از اونجایی که حوزهی فعالیت پروژهی جدیدش خیلی مورد علاقهی من بود بهم پیشنهاد داد با اعضای اصلی تیم یک قرار دوستانه بگذارم و با هم گپ بزنیم. امروز در
نمیدونم چی شد که عاشق پنجرههای مشبک انگلیسی شدم، به خصوص با رنگ مشکی، به نظرم بینظیر هستن. وقتی داشتم خونهی امیرکبیر رو طراحی میکردم، همش دلم میخواست پنجرهها رو بکنم بندازم دور و پنجرههای انگلیسی رو جایگزین کنم ولی خب منطقی نبود، ولی وقتی
به نظر خودم من استاد این حوزه هستم، یعنی میتونم اتلاف وقت رو تدریس کنم. خیلی وقته برای بیدار شدن از خواب از ساعت استفاده نمیکنم، به نظرم خیلی احمقانه است که با زنگ ساعت از خواب بیدار بشم، احساسم اینه بدنم خودش شعورش میرسه
امروز برای ساعاتی با مامان تنها بودم، داشت کارهای خونه رو میکرد، یهویی دیدم خیلی نمنم داره گریه میکنه، گفتم چی شد؟ گفت من هر جایی از این خونه رو که میبینم یاد تو میفتم، واقعا هیچ بچهای کاری که تو کردی رو نمیکنه! خیلی
این دومین کتابی بود که از آرتور پوشنهاور میخوندم، به نظرم من به درد کتابهای فلسفی نمیخورم، چون اصلا برام مهم نیست قبلا کجا بودم، بعدا کجا میرم، اصلا چرا زندهام، زندگی چیه و