پارسال همین موقع‌ها بود که بازسازی خونه‌ی بابام تموم شد. فوق‌العاده برام تجربه‌ی شیرین و لذت‌بخشی بود. به خصوص که بعضی از بخش‌ها رو خودم یاد گرفتم و انجام دادم، مثل ساختن کابینت‌ها، برق‌کشی، ساخت سقف شیروانی و

مدتیه به شدت ذهنم درگیر این شده که واقعا به چه کاری خیلی علاقه‌مند هستم، البته هر وقت به این موضوع فکر می‌کنم به این نتیجه میرسم که من به کارهای خیلی زیادی علاقه‌مند هستم و نمی‌تونم بین‌شون یک کار رو انتخاب کنم، ولی خب،

از وقتی یادم میاد در زندگی عجله دارم، بدون هیچ دلیلی، همین موضوع هم باعث افزایش استرس و اضطراب شدید در من میشه ولی باز هم آدم نمیشم، انگار دست خودم نیست. عجله خیلی وقت‌ها باعث میشه تصمیمات اشتباه بگیرم. یعنی وقتی به خودم فرصت

نمی‌تونم درباره‌ی این کلمه بنویسم، به نظرم کلمه‌ی مادر اصلا نوشتنی نیست، فقط باید احساسش کرد، با تمام وجود، امروز صبح هنوز خواب بودم که دیدم دلبر گوشی رو گذاشت کنار صورتم و گفت به مامان زنگ بزن، مثل اینکه حالش خوب نیست، چند روز

هر روز صبح که از خواب بیدار میشم، احساس می‌کنم چیزی رو گم کردم، نمی‌دونم دقیقا چه چیزی، اصلا آیا چیزی وجود داشته که گمش کردم؟ ساعت‌ها در رختخواب می‌مونم و نمی‌تونم از جای خودم بلند بشم، روزهای اول دوست داشتم این زمان نهایتا بیست

من همیشه دیزاین رو دوست داشتم، چون حس می‌کنم جاییه که آدم می‌تونه خیلی خلاق‌تر از همیشه باشه. ولی هیچ وقت به صورت جدی دنبالش نکردم. برای یک سال هر هفته می‌رفتم پیش یکی از دوستانم که دیزاینر بود. خیلی ازش یاد گرفتم، فهمیدم سلیقه

هر روز صبح ساعت ۸:۰۰ از خواب بیدار میشم، بعد احساس تنهایی، ترس، استرس و اضطراب شدیدی میاد سراغم، با خودم میگم چرا باید الان از خواب بیدار بشم، چه کسی اون بیرون منتظر منه؟ واقعا دلیل این حجم از احساسات عجیب رو درک نمی‌کنم،

بعضی وقت‌ها در زندگیم پیش میاد که فقط دوست دارم بخوابم، نمی‌دونم به خاطر وجود افسردگیه، یا اضطراب، به خاطر حجم زیادی از کارها، فقط می‌دونم به خاطر بی‌هدف بودن و بی‌برنامه بودن نیست، چون در زندگیم هیچ وقت اینقدر هدف و برنامه‌ نداشتم، شاید