بعد از شش سال هنوز هم یادمه، این موضوع برام خیلی جالبه، به نظرم خاطرات گذشته‌ام رو دوست دارم، نمی‌خوام فراموش کنم. بالاخره با تمام بالا و پایین‌هایی که داشتیم بخش مهم و تاثیرگذاری از زندگی هم بودیم.

فیلم خیلی باحالی بود، به خصوص ماجرای دیوار اریحا در فیلم. به نظرم عاشق شدن در یک لحظه اتفاق نمیفته، شاید هم بیفته ولی در طول زمان هست که تبدیل به دوست داشتن عمیق میشه و زمانیکه تبدیل به دوست داشتن بشه اون وقته که

طی چند سال گذشته جمع زیادی از دوستانم از ایران رفتند، این اتفاق خیلی در روحیه‌ی من تاثیر گذاشته بود، طی چند ماه گذشته خودم هم دنبال مهاجرت بودم ولی بالاخره تصمیم گرفتم بنا به دلایل مختلف حداقل تا چهار سال آینده ایران بمونم، برای

نبرد الجزیره، از اون فیلم‌های جذابی بود که دیدم. اسم الجزایر رو زیاد شنیده بودم ولی نمی‌دونستم یکی از مستعمرات فرانسه بوده و فرانسه با چه وضعیتی اونجا رو ترک کرده. این که یک کشور قسمت اروپا نشین و مسلمان نشین داشته باشه و کلا

امروز بالاخره تصمیم گرفتم کاشی‌کاری یاد بگیرم. رفتم یک سری کاشی اضافی خونه داشتیم، سر راه چند تا چسب کاشی و چکش پلاستیکی خریدم و برای بابا آوردم تا یک آشپزخونه‌ی کوچولوی توی تراس براش درست کنم. اولش حس می‌کردم کار من نیست، به نظر

خیلی فیلم قشنگی بود، به خصوص که یک داستان واقعی پشت این فیلم بود. البته همزمان خیلی هم دردآور بود، می‌دونید همیشه با خودم فکر می‌کردم سازمان ملل تشکیل شده تا از حقوق مردم ملت‌ها دفاع کنه، ولی گویا این شکلی نیست، جاهایی که باید

این هفته چند تا فیلم سینمایی دیدم، به بابا برای بازسازی خونه‌شون کمک کردم و آخر هفته با هم رفتیم شهرکرد. هیچ کار مفید دیگه‌ای به نظرم این هفته انجام ندادم، البته خیلی هم برام مهم نبود، می‌دونید، بیشتر منتظر یک خبر بودم برای شروع

امروز دو دل بودم با بابا برم شهرکرد یا نه، ولی ده دقیقه زود رسیدم خونه و بابا هنوز نرفته بود، با خودم گفتم دیگه قسمت این بوده که منم برم شهرکرد، من خودم خیلی دوست داشتم برم شهرکرد، چون جزء دو استانی بود که

فیلم طنز جالبی بود، خیلی برام جالبه غربی‌ها اینقدر اجازه دارن با دین‌شون شوخی کنند، البته شوخی‌های جالب، بعد همین‌ها تا چند سال پیش سر همین دین بزرگ‌ترین جنگ‌های تاریخ رو رقم زدند. عجیب نیست؟ این فیلم رو دوست داشتم، به خصوص جایی از فیلم

من هیچ وقت نفهمیدم چرا اینقدر توی زندگیم دچار اضطراب شدم. از وقتی یادم میاد این اضطراب همراه من بوده، حتی در کودکی، ساده‌ترین مسائل زندگی باعث اضطراب شدیدم می‌شد. اون موقع بچه بودم و بهش اهمیت نمی‌دادم ولی حالا که بزرگ‌تر شدم و نمی‌تونم