اولین جلسهی کاری
تیمسازی واقعا یکی از پیچیدهترین کارهایی هست که یکی میتونه تو زندگیش بکنه، اینکه یک سری آدم رو دور هم جمع کنی، با هم آشنا کنی، با هم همکار کنی، هم فکر کنی، همراه کنی، خلاصه برسونی تا یک خروجی جذاب. تا حالا کل تیم
تیمسازی واقعا یکی از پیچیدهترین کارهایی هست که یکی میتونه تو زندگیش بکنه، اینکه یک سری آدم رو دور هم جمع کنی، با هم آشنا کنی، با هم همکار کنی، هم فکر کنی، همراه کنی، خلاصه برسونی تا یک خروجی جذاب. تا حالا کل تیم
امروز عصر خیلی اتفاقی امیرحسین زنگ زد که وقت داری هم رو ببینیم گپ بزنیم؟ منم دیدم چند ساله ندیدمش گفتم آره چرا که نه! فکر کنم نیم ساعت بعدش رسید پیشم و شروع کردیم بحثهای عمیق فلسفی کردیم. چرا اینجایی؟ راضی هستی؟ با دلت
عجب هفتهی بینظیری بود، نه از لحاظ عمل به برنامه، که البته از اون لحاظ هم بررسی کنم بینظیر بود. کل این هفته درگیر کلاسهای بازآموزی خلبانی بودم، رسما ۱۶ ساعت نشستم سر کلاس، واقعا کلاسهای مفید و جذابی بودن. پروپوزال دانشگاه رو نوشتم، دو
امروز صبح از خواب بیدار شدیم، با خودم گفتم بهترین جا برای شروع میدون آزادی هست، با هم رفتیم به سمت میدون، یک دوری دور میدون زدم، ماشین رو گذاشتم پارکینگ و با هم رفتیم وسط میدون، هیچ کس فکرش رو نمیکردیم بریم داخل برج،
وقتی داشتم برمیگشتم تهران با مادربزرگم، در بین مسیر یه حس عجیبی بهم گفت، بلیت تئاتر «سیبسخنگو» به کارگردانی جواد انصافی یا برای ما همون «عبدلی» سابق رو بگیرم. این عجیبترین کاری بود که میتونستم بکنم، یعنی از هر نسل یک نماینده میبردم تا این
از دانشگاه که برگشتم مامانم گفت مادربزرگت چند روز پیش ازم پرسیده «پس کی من رو میبری تهران، خونهی ابوالفضل»، منم که دانشگاه اونقدر بهم فشار آورد که دوست نداشتم کار خاصی بکنم، گفتم خب فردا صبح با خودم بیاید بریم تهران، اولش فکر کرد
این هفته دانشگاه واقعا عجیب گذشت. قرار بود نسخهی اول پروپروزالم رو به استاد ارائه بدم، دو تا درس هم ارائه داشتم. تا لحظهی آخر اونقدر فشار کاری زیاد بود که نتونستم کاری براشون انجام بدم، یک روز قبل از دانشگاه تصمیم گرفتم سر کار
به نظرم فیلمهای عباس کیارستمی اصلا فیلم نیست، یه مفهوم فوقالعادهی دیگه است. استفاده از نابازیگر کم بود، فکر کنید یک داستان واقعی پیش اومده، یکی رفته خودش رو به جای محسن مخملباف جا زده، یه جورایی سر یه خانوادهای رو کلاه گذاشته، بعد بیای
من خیلی مشتری سینمای خانگی نبودم، شاید دلیلش این بود که اپلیکیشنشون روی تلویزیون نصب نبود و روی لپتاپ ترجیح میدادم فیلمهای خارجی ببینم. الان اجل معلق و کارناوال تبدیل به فیلمهای خانوادگی شدن که هر هفته دنبال میکنیم. اولین بار هم یادمه بیکار تو
یک هفته همه چیز خوب پیش میره، یک هفته همه چیز دایورت میشه، یک هفته نصفه خوب پیش میره، زندگی همینه، هیچ چیزی ثابت نیست. حتی روتینترین برنامهها هم میتونن روتین نباشن. یکم از برنامه دارم فاصله میگیرم، دلیلش اینه پروژهی خیلی بزرگی رو شروع