مجنون
پسر عموی بابام دقیقا در جزیره مجنون شهید میشه، فرمانده گردان همین لشکری هم بوده که مهدی زینالدین فرماندهاش بوده، برای همین خیلی دوست داشتم این فیلم رو ببینم. قبلش فرصت دیدن این فیلم در اکران خصوصی برام پیش اومده ولی ترجیح دادم برم سینما
پسر عموی بابام دقیقا در جزیره مجنون شهید میشه، فرمانده گردان همین لشکری هم بوده که مهدی زینالدین فرماندهاش بوده، برای همین خیلی دوست داشتم این فیلم رو ببینم. قبلش فرصت دیدن این فیلم در اکران خصوصی برام پیش اومده ولی ترجیح دادم برم سینما
امروز صبح که مشغول کار شدم، فهمیدم طرف با یک شام کار رو درآورده و باعث شده من شکست بخورم. البته در اون لحظه شاید اسمش رو شکست گذاشتم، چون در واقعیت اینطوری بود که من داشتم به طرف آناناس میفروختم در حالیکه اون سیبزمینی
این هفته هم گذشت، مثل همیشه هر روز در بلاگم نوشتم، یک فیلم خوب دیدم، واقعا این فیلم رو خیلی وقت بود میخواستم ببینم ولی فرصت نمیشد، قید یک سری کارها رو کامل زدم، چون واقعا نمیرسم، یعنی اذیت میشم اگر بخوام اینقدر فشرده کار
این روزها تمام نقاط بدنم درد میکنه، اونقدر که گاهی حس میکنم انگشتم درد شکسته و به هر جایی میزنم درد میگیره! از کمردرد بگیر تا گلودرد و سردرد و گل سر سبد همهشون دندون درد. از دندونپزشکی واقعا بدم میاد، ولی درد باعث شد
برای یکی از پروژههایی که دارم کار میکنم نیاز به یک سری زیرساخت داشتم، فکر نمیکردم بتونم یک توافق جذابتر بکنم ولی یک هفته بود که ذهنم درگیرش شده بود و دوست داشتم یک تلاشی براش بکنم، ارزشش رو واقعا داشت، چند بار تلاش کردم
سالها پیش که بیشتر با عباسکیارستمی آشنا شده بودم، تصمیم گرفتم بشینم یه مدت فیلمهاش رو ببینم، فکر میکنم دوتایی رو دیدم، بعد رها شد، رفتم سراغ فیلمهای دیگهای تا همین چند وقت پیش که فیلم «زیر درختان زیتون»، «کلوزآپ» رو دیدم. امروز خیلی ناگهانی
امروز قرار بود مسعود رو ببینیم و با هم کلی گپ بزنیم، ولی وقتی رسیدم کافه دیدم با دوستش اومده، گویا امروز مشغول کمک کردن به این آدم بوده، وسط گفتگو با دوست جدیدمون که اسمش فاطمه بود، حرفهایی که میخواستم بزنم رو زدم و
تیمسازی واقعا یکی از پیچیدهترین کارهایی هست که یکی میتونه تو زندگیش بکنه، اینکه یک سری آدم رو دور هم جمع کنی، با هم آشنا کنی، با هم همکار کنی، هم فکر کنی، همراه کنی، خلاصه برسونی تا یک خروجی جذاب. تا حالا کل تیم
امروز عصر خیلی اتفاقی امیرحسین زنگ زد که وقت داری هم رو ببینیم گپ بزنیم؟ منم دیدم چند ساله ندیدمش گفتم آره چرا که نه! فکر کنم نیم ساعت بعدش رسید پیشم و شروع کردیم بحثهای عمیق فلسفی کردیم. چرا اینجایی؟ راضی هستی؟ با دلت
عجب هفتهی بینظیری بود، نه از لحاظ عمل به برنامه، که البته از اون لحاظ هم بررسی کنم بینظیر بود. کل این هفته درگیر کلاسهای بازآموزی خلبانی بودم، رسما ۱۶ ساعت نشستم سر کلاس، واقعا کلاسهای مفید و جذابی بودن. پروپوزال دانشگاه رو نوشتم، دو