هوش هیجانی
دانشگاه رفتن برام به یک کار کسالتآور تبدیل شده که باید برای تغییر فضا مسخرهبازی در بیارم با بچهها که اذیت نشم، سر کلاس آخر که انگیزه و هیجان داشتیم، استاد درباره EQ صحبت کرد و یک تست معرفی کرد و گفت بعدا بزنید، برای
دانشگاه رفتن برام به یک کار کسالتآور تبدیل شده که باید برای تغییر فضا مسخرهبازی در بیارم با بچهها که اذیت نشم، سر کلاس آخر که انگیزه و هیجان داشتیم، استاد درباره EQ صحبت کرد و یک تست معرفی کرد و گفت بعدا بزنید، برای
بعد از اینکه از سفر کنیا برگشتیم من خیلی علاقهمند شدم به نوشتن سفرنامه، تلاشهای خوبی کردم، یکبار کلیات داستان رو نوشتم، فصلبندی کردم و از ابتدا تا انتهای سفر رو سعی کردم خلاصهوار بنویسم، بعد دوباره برگشتم از اول و شروع کردم به پرداخت
دیشب خیلی دلم هوس پیتزا کرده بود، داشتم بلند بلند فکر میکردم که دیدم مصطفی هم اومد بالای سرم و گفت دایی منم دلم خیلی میخواد، ساعت نزدیک ۱۱ شب بود، تصمیم گرفتیم اینترنتی بخریم ولی درگاه پرداخت کار نمیکرد، به نظرم احمقانه بود، کسی
من تصمیم گرفته بودم بمونم تا مامان از کربلا برگرده، چند سال پیش که اولین بار با ذوق رفت کربلا تا امروز هر سال رفته و به محض برگشت میگه من دوباره باید برم. خیلی خوبه که میدونه چی خوشحال میکنه و تمام تلاش خودش
امروز خیلی اتفاقی وقتی داشتم تو خیابون پرسه میزدم رسیدم به یک کتابفروشی، از بیرون دیدم کافه هم داره، با خودم گفتم میرم استراحتی میکنم، در بسته بود، یکی از کارکنان وقتی داشت میرفت داخل منم سریع رفتم داخل، گفت تعطیله، مراسم داریم، گفتم یه
میگفتن فروردین خیلی دیر میگذره ولی برای من واقعا زود گذشت. البته کلا زندگی خیلی زود میگذره. امروز سری به خونهی لیلی زدم فهمیدم لولهها تو زمستون یخ زده بوده و متاسفانه هم لولهکشی و هم دستگاه پکیچ به فنا رفته بود. به آقای عزیزی
فردا دهمین سالگرد با هم بودنمون هست. در اصل به مناسبت این اتفاق رفتیم کنیا ولی برای اینکه سر تاریخ دقیق خودش هم که البته خیلی هم دقیق نیست مراسمی بگیریم، تصمیم گرفتیم شام بریم بیرون با بچهها، وقتی رفتیم دنبالشون گفتن نمیشه بریم سینما؟
امروز یک گوشه از خونه نشسته بودم که مصطفی اومد کنارم و گفت دایی با خمیر یه مجسمه ساختم کلی آپشن داره، میخری ازم؟ اولش اینطوری بودم که چرا باید خمیر بخرم؟ گفتم بزار دایی یکم بهش فکر کنم، بعد رفتم تو این فکر که
به صورت نرمال برای من آزمایش خون مثل زهرمار میمونه و تا جایی که مجبور نباشم ازش فرار میکنم، حالا فکر کنید یکبار با هزار زحمت رفتم آزمایش دادم، بعد به خاطر اینکه خودشون وقت پزشک نداشتن کارم انجام نشده و حالا میگه آزمایش شما
از یک سال پیش تا امروز به حسین میگم یه وقت بگذار بریم این پروژهی کوچولوی ما رو ببین، البته هم وضعیت پروژه هیچ وقت به کابینت و کمد نرسیده بود هم حسین هیچ وقت فرصت نداشت. بعد از عید خیلی شوخیشوخی حسین زد گفت