این هفته تئاتر تو تئاتر شد. دوشنبه من و دلبر رفتیم تئاتر، امروز سه‌تایی اومدیم. اولین اجرای تئاتر همه چی وردار هم بود. موضوع و داستان نمایش واقعا خیلی کاربردی بود برای لیلی، متاسفانه این چند وقت تو مدرسه با یه همکلاسی مواجه شده که

واقعا زشت‌ترین عنوان نوشته‌ای هست که تا حالا گذاشتم، نمی‌خواستم این عنوان رو انتخاب کنم، ولی هر چی فکر کردم دیدم هیچ واژه‌ی دیگه‌ای نمی‌تونه اینقدر خوب حق مطلب رو ادا کنه. شاید همه‌ی آدم‌ها در زندگی‌شون حداقل یکبار با آدم‌هایی که خود عن‌پنداری دارن

از اونجایی که نمی‌تونم مثل آدم‌های دیگه فقط یک کار رو همزمان در زندگیم انجام بدم، دوباره دل رو زدم به دریا و رفتم دوره‌ی بازآموزی خلبانی رو شرکت کردم تا دوباره بتونم پرواز کنم. اولش فکر می‌کردم نهایتا ۸ ساعت باشه ولی ۲۰ ساعت

چند هفته‌ی پیش یکی از دوستانم بهم پیشنهاد داد حتما این تئاتر رو ببینم. ولی پر بود تا چند هفته، فرداش دوباره چک کردم دیدم چند تا زمان جدید باز شده، سریع بلیت رو برای امروز گرفتم. وقتی رسیدم به مجموعه تئاتر لبخند، دلبر رفت

جمعه نشسته بودم توی خونه و دوست داشتم یک فیلم ببینم، از قضا دلبر هم همین تصمیم رو گرفته بود، ولی چون کنترل دستش بود، یک فیلم طنز که به نظرم خیلی هم زرد اومد گذاشت و از شانس خوبم چون لیلی خونه بود، بعد

امروز صبح نشسته بودم و مشغول کار شده بودم که مدیرعامل از در اومد تو و گفت: «سلام، در چه حالی»، اصلا انتظار چنین موقعیتی رو نداشتم. از طرفی خوشحال هم بودم، چون از صبح داشتم فکر می‌کردم اپلیکیشنی که آخر هفته روی مشکلاتش کار

این هفته هم گذشت، ولی عجب گذشتنی شد. روز آخری که شرکت بودم قرار بود برای مدیرعامل نسخه‌ی MVP اپلیکیشنی که نوشته بودم رو دمو کنم، ولی تو دفتر خودش کار نکرد، بعد آوردمش تو دفتر خودم، اونجا هم کار نکرد، بعد بردمش دفتر یکی

امروز پرهام بهم پیام داد که یکی از بچه‌ها کتابی نوشته و نمی‌دونه چطوری باید منتشر کنه! گفت احتمالا می‌شناسمش، منم با توجه به احترامی که برای پرهام قائل هستم گفتم ردیفه بگو بهم پیام بده، وقتی حمید بهم پیام داد، دیدم بله می‌شناسمش، البته

خیلی وقت بود بردیا رو ندیده بودم، یک بار هم همین چند وقت پیش با هم قرار گذاشتیم و من نتونستم برم، اینبار دیگه نمی‌شد، باید می‌دیدمش، واقعا هم دوست داشتم ببینمش ولی خب، فرصتی که نیاز بود پیدا نمی‌شد. برام خیلی جالبه بعضی از