هر وقت میرم اراک، مامانم میگه برو دنبال مادربزرگت و بیارش اینجا، خیلی دلش برات تنگ شده، منم همیشه همین کار رو میکنم. اینبار نشسته بودم پشت میز و داشتم کار میکردم، یهو دیدم با یک سبد اومد بالای سرم و گفت پاشو بریم یه
آخرین باری که رفته بودم به خانواده سر بزنم سه ماه پیش برای عید بود، بعد از اینکه مریض شدم، مامانم خیلی بیقراری میکرد و دوست داشت بیاد بیمارستان بهم سر بزنه، ولی من بهش اجازه نمیدادم، تا اینکه بعد از چند هفته مرخص شدن
هر چند به نظر میرسه خانواده دارای یک مفهوم ثابته، ولی از نظر من اینطوری نیست، وقتی خیلی بچه بودم برای من مفهوم خانواده با دوران ابتدایی متفاوت بود و در دوران دبیرستان با دانشگاه فرق داشت و حتی امروز با سالهای گذشته. یادم میاد