نوروز رو دوست دارم، به خصوص وقتی بچه بودم، احساس جالبی داره، برای من یک شروع دوباره است، هر چند اولش اصولا خوب شروع نمی‌کنم، من خیلی شروع‌های سختی دارم، ولی اگر شروع کنم، دیگه چیزی جلودارم نیست، برای همین برای شروع کردن خیلی اذیت

روزهای عجیب و سختی رو دارم سپری می‌کنم، البته می‌دونید که این واژه‌ها کاملا نسبی هستند، یعنی وقتی من میگم روزهای عجیب و سخت به نسبت روزهای گذشته‌ی خودمه، نه در مقایسه با دیگران، اگر بخواهیم مقایسه کنیم، همیشه می‌تونیم بگیم روزهای خوبیه نسبت به

این کتاب رو خیلی وقت بود که می‌خواستم بخونم ولی چون احساس کردم دیگه بیست سالم نیست و حتی در دهه‌ی بیست تا سی هم نیستم دیگه بی‌خیال می‌شدم ولی واقعا ربطی نداشت و خوشحالم که این کتاب رو خوندم. تینا سیلیگ نویسنده‌ی این کتاب

وقتی بچه بودم کل مفهومی که از تاریکی در ذهنم شکل گرفته بود، شب بود، وقتی که تمام برق‌ها رو خاموش می‌کردند تا بخوابیم. بزرگ‌تر که شدم، یاد گرفتم چطوری به درون خودم سفر کنم. اونجا بود که فهمیدم درون خودمم تاریکی وجود داره، هر

این کتاب رو از یک دوست هدیه گرفته بودم و احساس کردم دوستش ندارم، نمی‌دونم چی شد که چند روز پیش از بین تمام کتاب‌هایی که داشتم دوباره پیداش کردم و چند صفحه‌ی اولش رو خوندم و خیلی خوشحال شدم، می‌خواستم همزمان ماشین بابا رو

امروز برای سالگرد مادر بزرگ دلبر رفتیم دامغان، فضای اونجا به نظرم خیلی مناسب لیلی نبود، برای همین تصمیم گرفتم با خودم ببرمش دور دور، سوار ماشین شدیم و بهش گفتم دوست داری کجا بری؟ گفت بریم کافه، با خودم گفتم ببرمش یک سوپرمارکت و

امروز خسته اومدم خونه بابا گفت لباس‌هات تنت هست پاشو بریم کارگاه یک سری قطعه رو خالی کنیم. قشنگ ذهنش درگیر بود، یکم نشستم روی مبل دیدم فراموش کرد، رفتم لباس‌هام رو درآوردم، بعد اومدم نشستم دوباره روی مبل دیدم بابا بهم نگاهی کرد و

این هفته نمی‌خواستم برم سفر ولی خب به خاطر اولین مهمونی خواهرم مجبور شدم، چون باید فردا سریع برگردم، از هفته‌ی بعدی یک کلاس به کلاس‌های زندگیم اضافه میشه. وقتی رسیدم دیگه نرفتم خونه‌ی پدری، مستقیم رفتم خونه‌ی خواهرم. من در جریان بازسازی خونه‌شون بودم

خیلی وقت بود می‌خواستم برم اصفهان ولی حس و حالش پیدا نمی‌شد. اول می‌خواستم با ماشین برم ولی دیدم حس و حالش نیست، بعد گفتم با قطار برم، بلیت گیرم نیومد، بعد رفتم سمت اتوبوس دیدم بازم حسش نیست، یعنی بیشتر دلم هوس پرواز کرده

این روزها خیلی سخت از خونه بیرون میرم، به جز کارهایی که مجبورم انجام‌شون بدم دیگه کار خاصی نمی‌کنم، یعنی حال و حوصله‌ای نمونده برام. ولی خب امیرعباس شرایط متفاوتی نسبت به بقیه‌ برام داره، وقتی میگه بریم بیرون ناهار بخوریم، نمی‌تونم رد کنم. گاهی