خیلی خنده‌داره، این پست رو چند روز پیش نوشتم ولی وقتی منتشر کردم بدون متن منتشر شده بود و دارم دوباره می‌نویسم. بگذریم، وقتی خانواده رو جمع کردم دور هم، تصمیم گرفتیم آتیش درست کنیم و بلال بپزیم، ولی بلال نداشتیم. پیاده راه افتادیم سمت

من از وقتی یادم میاد درگیر یک اضطراب همیشگی بودم که خیلی وقت‌ها یاد دلیلش رو نمی‌دونستم یا اصلا اگر دلیلی هم داشته دلیل درستی نبوده، یا دلیل ساخته‌ی ذهنم بوده، یا بحرانی بوده که ذهنی برای خودم ساختم، یا واقعا درگیر یک موضوع جدی

این چند روز عید خیلی یاد میلاد کردم، هر بار که مصطفی رو می‌بینم یاد میلاد میفتم، قطعا خیلی دوست داشت بزرگ‌ شدن پسرش رو ببینه، من هر بار می‌بینمش کلی ذوقش رو می‌کنم و یاد باباش میفتم. چه روزهای بی‌نظیری با هم داشتیم. چه

هیچ وقت ماشین کف‌خواب رو درک نکردم، برای همین آخرین ماشینی که خریدم کف‌خواب بود، نه اینکه دنبال چنین چیزی بودم، خیلی اتفاقی پیش اومد، اولش گفتم باید جالب باشه، بعد که با هر بار رد شدن از روی دست‌اندازها کف ماشین رو نابود می‌کردم،

اونقدر ننوشتم که هم نوشتن برام سخت شده، هم دیگه با اینجا احساس غریبگی می‌کنم. بگذریم، همیشه شروع سخت‌ترین قدم هست برای من، می‌خوام دوباره شروع کنم. حتی شاید برگردم به عقب و مستنداتی از زندگیم که دوست داشتم بنویسم و ننوشتم هم بنویسم. میشه

گاهی در رابطه خودم با خدا می‌مونم و این سوال برام پیش میاد که خدا دوستم داره یک سری اتفاقات برام میفته یا دوستم نداره! گاهی نگاه می‌کنم به اطرافم می‌بینم آدم‌هایی که رسما هر کاری دوست دارن میکنن و شاد و خندون به زندگی

گاهی حس می‌کنم خدا باهام قهر کرده و هر طوری شده می‌خواد این رو بهم گوشزد کنه، ولی من یا خودم رو می‌زنم به خریت یا منم می‌خوام ناز کنم و اون ببینه! چند روز پیش تو حال و هوای خودم بودم، تا به خودم