حوادث غیرمترقبه
دیشب قبل از اینکه برم خونه دلبر پیام داد که ماشین جلوی خونه خراب شد و دیگه فرمونش تکون نمیخورد، حدس زدم احتمالا تسمه دینام ماشین پاره شده، صبح ماشین رو بردم تعمیرگاه، فهمیدم بله، تسمه دینام پاره شده، بهنام مشغول درست کردن تسمه دینام
دیشب قبل از اینکه برم خونه دلبر پیام داد که ماشین جلوی خونه خراب شد و دیگه فرمونش تکون نمیخورد، حدس زدم احتمالا تسمه دینام ماشین پاره شده، صبح ماشین رو بردم تعمیرگاه، فهمیدم بله، تسمه دینام پاره شده، بهنام مشغول درست کردن تسمه دینام
ما بچه بودیم به شوهر عمهمون میگفتیم «خالهزا»، یا «خالهزا عباسآقا»، نمیدونم در اصل خالهزای بابام بود یا نه ولی ما اینطوری صداش میزدیم. آدمی که سواد مکتبخونهای داشت ولی شاهنامه فردوسی رو از حفظ بود، قرآن، حافظ و حتی نظامی گنجوی رو هم یادمه
خیلی خندهداره، این پست رو چند روز پیش نوشتم ولی وقتی منتشر کردم بدون متن منتشر شده بود و دارم دوباره مینویسم. بگذریم، وقتی خانواده رو جمع کردم دور هم، تصمیم گرفتیم آتیش درست کنیم و بلال بپزیم، ولی بلال نداشتیم. پیاده راه افتادیم سمت
از قبل از عید میخوام کپتن رو ببینم و باهاش گپ بزنم ولی یا من نیستم یا ایشون نیست. دیگه این هفته تصمیم گرفته بودم حتما ببینمش، اونقدر به هم زنگ زدیم تا یه وقت خالی ساعت ۹ شب پیدا کردیم و تو یه کافه
من از وقتی یادم میاد درگیر یک اضطراب همیشگی بودم که خیلی وقتها یاد دلیلش رو نمیدونستم یا اصلا اگر دلیلی هم داشته دلیل درستی نبوده، یا دلیل ساختهی ذهنم بوده، یا بحرانی بوده که ذهنی برای خودم ساختم، یا واقعا درگیر یک موضوع جدی
این چند روز عید خیلی یاد میلاد کردم، هر بار که مصطفی رو میبینم یاد میلاد میفتم، قطعا خیلی دوست داشت بزرگ شدن پسرش رو ببینه، من هر بار میبینمش کلی ذوقش رو میکنم و یاد باباش میفتم. چه روزهای بینظیری با هم داشتیم. چه
هیچ وقت ماشین کفخواب رو درک نکردم، برای همین آخرین ماشینی که خریدم کفخواب بود، نه اینکه دنبال چنین چیزی بودم، خیلی اتفاقی پیش اومد، اولش گفتم باید جالب باشه، بعد که با هر بار رد شدن از روی دستاندازها کف ماشین رو نابود میکردم،
من خیلی آدمی نیستم که رفتوآمد فامیلی داشته باشم، یعنی اصلا حوصله ندارم، ولی بعضی از فامیلها هستند که هر وقت دعوت میکنن دوست دارم برم، ببینمشون، گپ بزنم و
اونقدر ننوشتم که هم نوشتن برام سخت شده، هم دیگه با اینجا احساس غریبگی میکنم. بگذریم، همیشه شروع سختترین قدم هست برای من، میخوام دوباره شروع کنم. حتی شاید برگردم به عقب و مستنداتی از زندگیم که دوست داشتم بنویسم و ننوشتم هم بنویسم. میشه