امروز صبح بیدار شدم دیدم حسش نیست، دوباره یکم بیشتر خوابیدم، بعد بیدار شدم صبحانه خوردم بعد دوباره رفتم خوابیدم، نمی‌دونم چرا دوست داشتم بخوابم، بعد دوباره بیدار شد با لیلی بازی کردم و بهش گفتم بریم بیرون؟ گفت نه! گفتم بریم تئاتر؟ گفت نه!

چند روز پیش قرار بود محمد بیاد بهم سر بزنه و با هم گپ بزنیم ولی پیچوند، امروز بهم پیام داد که اگر هستی بیام، منم گفتم آره پاشو بیا ببینم در چه حالی؟ از اونجایی که می‌دونستم محمد یکم درگیر افسردگی هست خیلی وقتی

بالاخره این سریال رو تموم کردم، البته قرار بود آخر زمستون تموم بشه ولی دوست داشتم زودتر تمومش کنم. سریال واقعا فوق‌العاده‌ای بود به جز فصل ششم، به نظرم سریال رو در فصل پنج تموم می‌کردن خیلی بهتر از ساخت فصل ششم بود، خیلی بی‌معنی

فکر نمی‌کردم به این زودی با درخواستم برای پرواز و گذروندن دوره‌ی POH هواپیما موافقت کنن، ولی خدا رو شکر امروز بعد از ۱۸ ماه دوباره پرواز کردم، واقعا هیچ چیزی برام تکراری نمیشه. شب قبل که از سر کار برگشتم خونه، می‌خواستم صبح نرم

امروز قرار بود برای چند دقیقه برم در یک جلسه‌ای نظرم رو بدم و برگردم، چشم‌تون روز بد نبینه چهار ساعت توی جلسه بودم. دیگه آخراش اصلا حالم خوب نبود، چون همزمان بعد از ناهار مسموم هم شده بودم و اصلا یه حال بدی بودم.

فصل پنجم رو وقتی تموم کردم خیلی ناراحت شدم، چون مطمئن بودم در فصل بعدی فرانک وجود نخواهد داشت. چقدر این سریال می‌تونست بی‌نظیر ادامه پیدا کنه. این فصل هم عالی تموم شد، واقعا نمی‌شد هر لحظه از فیلم رو پیش‌بینی کرد، فقط خیلی دوست

هفته‌ی یازدهم هم گذشت، اونقدر سریع که نفهمیدم چی شد، چه کردم. اتفاقات خیلی عجیبی افتاد که در آخرین هفته درباره‌شون صحبت می‌کنم، این هفته هم هر روز در بلاگم نوشتم، یک فیلم خوب دیدم، با لیلی وقت گذروندم و با هم رفتیم تئاتر، دانشگاه

بالاخره بعد از مدت‌ها دوری از تئاتر، امروز فرصت شد لیلی رو ببرم. بین سه تا تئاتر در حال اجرا، حس کردم چون این نمایش عروسکی هست باید جالب‌تر باشه. وقتی رسیدیم خیلی سالن انتظار خلوت بود، وقتی نمایش شروع شد فهمیدم فقط ۱۰ درصد

یک سری پرونده‌ی باز تو زندگیم دارم که مدام برای بستن‌شون امروز و فردا می‌کنم. به لطف بعضی از دوستان الان مجبورم بعضی از اونها رو پیگیری کنم و تکلیف‌شون رو برای همیشه مشخص کنم. این دو تا فایده‌ی خیلی مهم داره، یکی اینکه بار