ما عادت کرده بودیم فقط برای بچه‌ها تولد می‌گرفتیم، یعنی هیچ وقت پیش نیومده بود برای پدر و مادر‌مون تولد بگیریم، تا ده سال پیش که دلبر وارد زندگی ما شد و یکم این مراسم تغییر کرد و برای اولین بار برای مامان تولد گرفتیم،

من محمدرضا شعبانعلی رو از بلاگ خودش و سایت متمم می‌شناختم. خیلی سال میشه که بلاگ نمی‌خونم، بین اپیزودهای «اکنون» داشتم می‌چرخیدم که رسیدم به این اپیزود، با خودم گفتم جالب میشه بعد از سال‌ها یک چیزی از آقای شعبانعلی گوش بدم. تجربه‌ی خیلی جذابی

جدیدا هفته‌های اول چالش رو خوب سپری نمی‌کنم، البته اینبار حق داشتم، تازه کارم رو عوض کردم و تا بیام با محیط و کارها آشنا بشم یه سردرگمی‌هایی خواهم داشت، امیدوارم بیشتر از چند هفته طول نکشه. ولی در کل وضعیت بدی هم نیست، برنامه‌ریزی

امروز یکی از اقوام دعوت کرده بود بریم باغ‌شون، ولی من اصلا وقت نداشتم، کلی قرار با آدم‌های مختلف داشتم ولی هیچ کدوم رو تایید نمی‌کردم، انگار یه حسی بهم می‌گفت امروز رو باید بی‌خیال بشم. دلیلش این بود که آخرین باری که رفته بودیم

یکی از دندان‌های لیلی آپسه کرده بود، بدجوری هم خراب شده بود، پیش چند تا دکتر رفتیم، یکی از راه‌ها درست کردن دندون بود که به نظرم چون شیری بود خیلی اهمیت نداشت، به خصوص که اوضاع دندونش اصلا خوب نبود، راه دیگه کشیدن دندون

امروز اومدم خونه، لیلی گفت باید بریم سینما، من دوست دارم با تو برم این فیلم رو ببینم. وقتی جمله رو اینطوری شروع می‌کنه یعنی راهی برای در رفتن وجود نداره، برای عصر بلیت گرفتیم و رفتیم این فیلم رو دیدیم. اینکه ایران تلاش می‌کنه

در اولین روزهای کاریم در مجموعه‌ی جدیدی که رفتم، فقط سعی کردم بفهمم کی به کیه، چی به چیه! بعد از کلی گشت‌و‌گذار در سازمان، با رئیس یه ملاقاتی داشتم و براش از وضعیت آدم‌ها و کارها گفتم، براش واقعا عجیب بود، ازم پرسید چطوری

امروز لیلی برای اولین بار رفت مدرسه. چقدر این سال‌ها زود گذشت. وقتی توی خونه داشت لباس‌های مدرسه‌اش رو می‌پوشید، خیلی ذوقش رو می‌کردم. به نظرم لیلی این یکی دو ماه گذشته خیلی بزرگ شد. رفتارهاش و حتی حرف زدنش عوض شد. خلاصه امروز صبح

چند وقت پیش تبلیغات این تئاتر رو در تیوال‌ دیدم ولی ترجیح دادم سفید‌برفی رو برم. بعد از دیدن این تئاتر البته متوجه شدم تصمیم درستی هم گرفته بودم، خیلی شبیه برنامه‌های عمو فیتیله‌ها بود، البته واقعا همون بود، عموفیتیله‌ها منهای یکی‌شون. یعنی آدم آرزو

اینم از آخرین هفته‌ی تابستان ۱۴۰۴، باورنکردنی بود، ماه آخر رو اصلا نفهمیدم چطوری گذشت، شروعش هم که با جنگ بود، سرشار از ترس، اضطراب و با ناامیدی و ابهام تمام شد. خیلی تلاش کردم برای چالش دوازده، فکر می‌کنم ۵۰ درصد عمل به برنامه