امروز صبح از خواب بیدار شدیم، با خودم گفتم بهترین جا برای شروع میدون آزادی هست، با هم رفتیم به سمت میدون، یک دوری دور میدون زدم، ماشین رو گذاشتم پارکینگ و با هم رفتیم وسط میدون، هیچ کس فکرش رو نمی‌کردیم بریم داخل برج،

وقتی داشتم برمی‌گشتم تهران با مادربزرگم، در بین مسیر یه حس عجیبی بهم گفت، بلیت تئاتر «سیب‌سخنگو» به کارگردانی جواد انصافی یا برای ما همون «عبدلی» سابق رو بگیرم. این عجیب‌ترین کاری بود که می‌تونستم بکنم، یعنی از هر نسل یک نماینده می‌بردم تا این

از دانشگاه که برگشتم مامانم گفت مادربزرگت چند روز پیش ازم پرسیده «پس کی من رو می‌بری تهران، خونه‌ی ابوالفضل»، منم که دانشگاه اونقدر بهم فشار آورد که دوست نداشتم کار خاصی بکنم، گفتم خب فردا صبح با خودم بیاید بریم تهران، اولش فکر کرد

این هفته دانشگاه واقعا عجیب گذشت. قرار بود نسخه‌ی اول پروپروزالم رو به استاد ارائه بدم، دو تا درس هم ارائه داشتم. تا لحظه‌ی آخر اونقدر فشار کاری زیاد بود که نتونستم کاری براشون انجام بدم، یک روز قبل از دانشگاه تصمیم گرفتم سر کار

به نظرم فیلم‌های عباس کیارستمی اصلا فیلم نیست، یه مفهوم فوق‌العاده‌ی دیگه است. استفاده از نابازیگر کم بود، فکر کنید یک داستان واقعی پیش اومده، یکی رفته خودش رو به جای محسن مخملباف جا زده، یه جورایی سر یه خانواده‌‌ای رو کلاه گذاشته، بعد بیای

من خیلی مشتری سینمای خانگی نبودم، شاید دلیلش این بود که اپلیکیشن‌شون روی تلویزیون نصب نبود و روی لپ‌تاپ ترجیح می‌دادم فیلم‌های خارجی ببینم. الان اجل معلق و کارناوال تبدیل به فیلم‌های خانوادگی شدن که هر هفته دنبال می‌کنیم. اولین بار هم یادمه بیکار تو

یک هفته همه چیز خوب پیش میره، یک هفته همه چیز دایورت میشه، یک هفته نصفه خوب پیش میره، زندگی همینه، هیچ چیزی ثابت نیست. حتی روتین‌ترین برنامه‌ها هم می‌تونن روتین نباشن. یکم از برنامه دارم فاصله می‌گیرم، دلیلش اینه پروژه‌ی خیلی بزرگی رو شروع

این هفته تئاتر تو تئاتر شد. دوشنبه من و دلبر رفتیم تئاتر، امروز سه‌تایی اومدیم. اولین اجرای تئاتر همه چی وردار هم بود. موضوع و داستان نمایش واقعا خیلی کاربردی بود برای لیلی، متاسفانه این چند وقت تو مدرسه با یه همکلاسی مواجه شده که

واقعا زشت‌ترین عنوان نوشته‌ای هست که تا حالا گذاشتم، نمی‌خواستم این عنوان رو انتخاب کنم، ولی هر چی فکر کردم دیدم هیچ واژه‌ی دیگه‌ای نمی‌تونه اینقدر خوب حق مطلب رو ادا کنه. شاید همه‌ی آدم‌ها در زندگی‌شون حداقل یکبار با آدم‌هایی که خود عن‌پنداری دارن

از اونجایی که نمی‌تونم مثل آدم‌های دیگه فقط یک کار رو همزمان در زندگیم انجام بدم، دوباره دل رو زدم به دریا و رفتم دوره‌ی بازآموزی خلبانی رو شرکت کردم تا دوباره بتونم پرواز کنم. اولش فکر می‌کردم نهایتا ۸ ساعت باشه ولی ۲۰ ساعت