روشنفکران و جامعه
تصویری که از روشنفکر تو ذهنمه، آدمی هست که کتوشلوار با کراوات میپوشه با کفش سیاه براق و میره میشینه گوشهی کافه سیگار میکشه و کتاب میخونه. هر از چند گاهی هم با چند نفر وارد کافه میشوند و با هم بحثهای بیسر و تهی
تصویری که از روشنفکر تو ذهنمه، آدمی هست که کتوشلوار با کراوات میپوشه با کفش سیاه براق و میره میشینه گوشهی کافه سیگار میکشه و کتاب میخونه. هر از چند گاهی هم با چند نفر وارد کافه میشوند و با هم بحثهای بیسر و تهی
از قدیم گفتن سری که درد نمیکنه رو دستمال نمیبندن، ولی خب از اونجایی که سر من همیشهی خدا درد میکنه برای چالشهای جدید، باید مدام دستمال ببندم. داشتم زندگیم رو میکردم، یکم سرم خلوت میشد که تصمیم گرفتم سردرد جدیدی برای خودم درست کنم،
من هر هفته سعی میکنم یک کتاب بخونم ولی حس میکنم کافی نیست، دوست دارم بازم بیشتر بخونم. برای همین گوش دادن پادکست رو گذاشتم توی برنامهام. امروز قرعه به نام «عصر جاهطلبی» دراومد. باز هم داستان چین، تاریخ چین سرشار از فراز و نشیبهای
به نظرم این کتاب قدیمی اومد، یعنی محتوای این کتاب برای کسی که مثلا در سال ۲۰۰۵ زندگی میکنه خیلی بینظیر و عجیب و حتی دور از ذهن شاید بیاد ولی برای من که دارم در سال ۲۰۲۲ زندگی نمیکنم به نظرم خیلی عادی اومد.
همیشه در جادههای بین شهری موسیقی گوش میدادم، ولی خب این دومین سفری هست که ترجیح دادم پادکست گوش بدم. تجربهی خوبی بود به نظرم. فعلا انتخابم پادکست بیپلاس هست، از فصل پنجم شروع کردم به گوش دادن، البته گاهی پرش هم میزنم بین فصلها،
بچه که بودم از قارچ متنفر بودم، نمیدونم دقیقا چرا. ولی خب همیشه یک پیش زمینهی بدی ازش داشتم. حتی یادمه یکبار تو پژوهشسرا که رفته بودم، دیدم یکی از اساتید نیست، پرسیدم چی شده؟ گفت قارچ پرورش داده کل صورتش رو گرفته، شانس آورده
پاییز مثل هر سال یکی از عجیبترین فصلهای زندگیم بود. پاییز رو دوست دارم، حس عجیبی رو بهم منتقل میکنه، حس پیر شدن. سفید شدن موهام، با تجربه شدنم و آماده شدنم برای یک سفر نامعلوم. پاییز امسال سرشار از غم بود، از روز اول
فکر میکنم اواسط بهار بود که تصیمات جدیدی برای سال جدید گرفتم ولی در اینجا تغییرات رو اعمال نکرده بودم. یکی از اونها این بود که کارمندی رو امتحان کنم، البته اگر اسمش رو بشه کارمندی گذاشت، تصمیم گرفتم پروژهی جدیدی رو در ویرگول شروع
کل چیزی که ما از آمریکا میدونیم اینه که کشور خوبی نیست و ما دوستش نداریم. البته این چیزی است که طی سالهای گذشته ذر ذهن ما جای گرفته، بدون اینکه بدونیم آمریکا اصلا کجاست؟ چطوری شکل گرفته؟ چه فراز و نشیبهایی رو طی کرده؟
من بچه که بودم فکر میکردم به هر چیزی که تصور کنم بهش میرسم، بعدش فهمیدم دنیا اونقدر پیچیده است که کلی عوامل دیگه باعث میشن ما به چیزی که میخواهیم نرسیم. بعد یکم جلوتر رفتم و تلاش کردم اون عوامل رو تحت کنترل خودم