آموزش انگلیسی – Four Corners 2/A
از امروز دوباره کلاس زبان رو به صورت حضوری شروع کردم، یک سطح رفتم بالاتر ولی نباید به تموم کردن دورهها و کتابها اکتفا کنم، این کافی نیست، باید در طول تموم کردن این کتاب، Four Corners 1، رو هم مرور کنم، چون دو سوم
از امروز دوباره کلاس زبان رو به صورت حضوری شروع کردم، یک سطح رفتم بالاتر ولی نباید به تموم کردن دورهها و کتابها اکتفا کنم، این کافی نیست، باید در طول تموم کردن این کتاب، Four Corners 1، رو هم مرور کنم، چون دو سوم
خیلی بیشتر از یک سال شده بود که پرواز نکرده بودم. اونقدر با مشکلات پیچیده و عجیبی در زندگیم دست به گریبان شدم که دقیقا نمیدونم بالاخره میتونم بعضی از کارها رو تموم کنم یا نه! ولی خب با شناختی که از خودم دارم دست
خیلی وقت بود یک فیلم خوب اینطوری ندیده بودم، برام جالب بود که اپل هم استدیو فیلمسازی زده و فیلم تولید میکنه و اینم یکی از محصولاتش بود. یک فیلم کوتاه ۳۰ دقیقهای فوق العاده دربارهی زندگی. توصیه میکنم حتما این فیلم رو ببینید. این
این دومین دوره از هفت دورهی «Google UX Design Professional Certificate» بود که موفق شدم تمومش کنم. خیلی جدیتر از دورهی قبلی بود، کلی تکلیف و پروژه داشت که باید انجام میدادم. برای همین سرعتم خیلی کمتر بود نسبت به دورهی قبلی. البته وسط امتحانات
بعد از این همه سال، هنوز هم یادمه. گاهی بعضی از آدمها رو یک طور دیگهای دوست داریم. طوری که شاید خودشون هم ندونند چطوری! یا تصوری ازش داشته باشند! یا حتی حسی نسبت بهش! فقط خودمون میتونیم حسش کنیم و درکش کنیم. گاهی با
یک جوری هفتهها پشت سر هم میگذرن که آدم اضطراب میگیره، شاید دلیلش این باشه که دارم میشمارمشون. یکی نیست بگه چه کاریه پسر، ولش کن بزار بگذره. این هفته بالاخره امتحانات دانشگاه تموم شد، خودم فکر نمیکردم بتونم همهشون رو قبول بشم، چون خیلی
وقتی بچه بودم کل مفهومی که از تاریکی در ذهنم شکل گرفته بود، شب بود، وقتی که تمام برقها رو خاموش میکردند تا بخوابیم. بزرگتر که شدم، یاد گرفتم چطوری به درون خودم سفر کنم. اونجا بود که فهمیدم درون خودمم تاریکی وجود داره، هر
همیشه تصورم از دانشگاه، چیزی بود که در تصویر میبینید، یک فضای بزرگ و سرسبز با ساختمونهای خوشگل، دقیقا مثل همون تصوری که از مدرسه داشتم، خدایی مدرسه همچنان یک کمد به ما بدهکاره. لعنتیها فیلم مدارس خارجی رو نشون میدادن بعد ما هم میرفتیم
از وقتی ماشینم رو خریدم اضطراب پاره شدن تسمهتایم داشتم، همیشه بعد از چهل هزار کیلومتر عوضش میکردم. ولی این بار گذشت، با علم به اینکه ممکنه پاره بشه، حتی آخرین بار که بردمش تعمیرگاه، طرف بهم گفت تسمهتایم رو عوض کردی؟ گفتم میرم و
وقتی یکی از تسکهای زندگیم تموم میشه خیلی احساس خوبی بهم دست میده. باوجودیکه اصلا تسک جدی نبود ولی خب انجامش دادم. بیشتر به خاطر علی این فیلم رو دیدم، برای من جالب بود ببینم از چه چیز این فیلم خوشش اومده. برای من هم