موضوع جالبی بود. من همیشه عاشق پیش‌بینی هستم. به خصوص پیش‌بینی آدم‌ها. همیشه هم اینکار رو انجام میدم. وقتی یک نفر رو می‌بینم و باهاش گپ می‌زنم، سعی می‌کنم تحلیل کنم با این خصوصیات و ویژگی‌هایی که الان داره، چند سال بعد کجاست و چه

تصمیم داشتم شنبه برم سفر به خاطر امتحاناتم ولی عصر روز جمعه یهویی دلتنگ شدم، حتی نمی‌دونستم دلتنگ چی شدم. زنگ زدم به دلبر و گفتم جمع‌و‌جور که یک ساعت دیگه حرکت کنیم، شکه شده بود، ولی من تصمیم خودم رو گرفته بودم، وقتی رسیدم

من می‌خواستم پینوکیویی رو ببینم که تام‌هنکس توش بازی کرده بود ولی نمی‌دونم چی شد این رو دیدم، با یک وضعیت خیلی بدی از نظر سرعت اینترنت، خدا لعنت‌شون کنه واقعا. به نظرم اگر هزار تا پینوکیوی جدید هم بسازند هیچ کدوم برای من مثل

اینقدر هفته‌ها با سرعت در حال گذر هستند که فرصت نمی‌کنم درباره‌شون به موقع بنویسم. هفته‌ی اول زمستان هم گذشت. این هفته هر روز در بلاگم مطلب نوشتم، یک کتاب خوب خوندم، یک فیلم خوب دیدم، کلاس‌های خلبانی رو شرکت کردم، آزمون یکی از درس‌های

تصویری که از روشنفکر تو ذهنمه، آدمی هست که کت‌و‌شلوار با کراوات می‌پوشه با کفش سیاه براق و میره می‌شینه گوشه‌ی کافه سیگار می‌کشه و کتاب می‌خونه. هر از چند گاهی هم با چند نفر وارد کافه می‌شوند و با هم بحث‌های بی‌‌سر و تهی

از قدیم گفتن سری که درد نمی‌کنه رو دستمال نمی‌بندن، ولی خب از اونجایی که سر من همیشه‌ی خدا درد می‌کنه برای چالش‌های جدید، باید مدام دستمال ببندم. داشتم زندگیم رو می‌کردم، یکم سرم خلوت می‌شد که تصمیم گرفتم سردرد جدیدی برای خودم درست کنم،

من هر هفته سعی می‌کنم یک کتاب بخونم ولی حس می‌کنم کافی نیست، دوست دارم بازم بیشتر بخونم. برای همین گوش دادن پادکست رو گذاشتم توی برنامه‌ام. امروز قرعه به نام «عصر جاه‌طلبی» دراومد. باز هم داستان چین، تاریخ چین سرشار از فراز و نشیب‌های

به نظرم این کتاب قدیمی اومد، یعنی محتوای این کتاب برای کسی که مثلا در سال ۲۰۰۵ زندگی می‌کنه خیلی بی‌نظیر و عجیب و حتی دور از ذهن شاید بیاد ولی برای من که دارم در سال ۲۰۲۲ زندگی نمی‌کنم به نظرم خیلی عادی اومد.

همیشه در جاده‌های بین شهری موسیقی گوش می‌دادم، ولی خب این دومین سفری هست که ترجیح دادم پادکست گوش بدم. تجربه‌ی خوبی بود به نظرم. فعلا انتخابم پادکست بی‌پلاس هست، از فصل پنجم شروع کردم به گوش دادن، البته گاهی پرش هم می‌زنم بین فصل‌ها،

بچه که بودم از قارچ متنفر بودم، نمی‌دونم دقیقا چرا. ولی خب همیشه یک پیش‌ زمینه‌ی بدی ازش داشتم. حتی یادمه یکبار تو پژوهش‌سرا که رفته بودم، دیدم یکی از اساتید نیست، پرسیدم چی شده؟ گفت قارچ پرورش داده کل صورتش رو گرفته، شانس آورده