چند روز قبل بابا گفت یک روزتون رو خالی کنید تا یک سمتی بریم، ما هم امروز رو خالی کردیم و قرار شد بریم تا کندوان و برگردیم، ولی از یک جایی به بعد من انداختم توی تونل و همینطوری رفتم تا رسیدیم به چالوس،

یک هفته‌ی پر چالش دیگه هم پشت سر گذاشتم. این هفته باز شروع کردم به یادگیری و تونستم اولین دوره‌ی مدیریت پروژه‌ی حرفه‌ای گوگل رو تموم کنم و در کنارش اولین دوره‌ی برنامه‌نویسی فرانت IBM که از فضای ابری شروع میشد رو تموم کنم. گاهی

فکر نمی‌کردم یک روز بشینم و دوره‌‌ای پیرامون فضای ابری رو تموم کنم. ولی خب این کار رو کردم و جذاب هم بود، الان چیزهایی می‌دونم که دیروز نمی‌دونستم، جالب اینه اونقدر موضوع برای من جذاب بود که تصمیم دارم بیشتر درباره‌اش بدونم و حداقل

برای اولین بار در کل زندگیم موفق شدم طلسم زبان رو بشکنم و بعد از گذروندن یک ترم، رها نکنم و دوباره ادامه بدم، امیدوارم تا انتها این بار پیش برم و پرونده‌ی این زبان رو ببندم. من زبان رو فشرده شروع کردم، یک جورایی

من از وقتی یادم میاد عاشق مدیریت پروژه بودم، البته مدیریت پروژه‌های خودم، جالب اینه که زندگیم رو هم تبدیل کردم به پروژه‌های مختلف، بیشتر از دو سال میشه که چالش دوازده را طراحی کردم و اینجا درباره‌اش می‌نویسم، چالش دوازه‌ متشکل شده از دوازده

من این کتاب رو از کتابفروشی خودم برداشتم که بخونم، انتظار هر چیزی رو داشتم به جز چیزی که بعد از خوندن کتاب یاد گرفتم. من فکر می‌کردم «کِی» یک اسم خاص باید باشه، فرمولی چیزی برای کسب‌و‌کار یا هر چیز دیگه‌ای به جز مفهوم

فکرش هم نمی‌کردم بتونم تمومش کنم یا حتی اصلا اونقدر برام جذاب باشه که ادامه بدم، ولی هم تمومش کردم و هم عاشقش شدم. بالاخره مدرک کامل هفت‌تا دوره رو گرفتم و حتی یک نشان هم گرفتم، من همیشه عاشق این مسخره‌بازی‌ها بودم. برای همین

این فیلم رو هر روز در توییتر می‌دیدم، امروز با خودم گفتم دیگه باید ببینمش، وقتی شروع کردم به دیدن هر چند دقیقه یکبار فیلم رو متوقف می‌کردم، می‌خندیدم و یاد خودم میفتادم، احساس می‌کردم این فیلم زندگینامه‌ی خودمه. جالب اینه من چنین دوستی رو

حدودا به نیمه‌ی راه رسیدیم، ششمین هفته‌ی زمستان هم رفت، مثل همیشه هر روز در بلاگم نوشتم، یک فیلم خوب دیدم که واقعا دوستش داشتم، خیلی وقت بود فیلم با کیفیت ندیده بودم. یک کتاب خوب خوندم، کتابی که مدت‌ها بود می‌خواستم بخونمش. بعد از

این کتاب رو خیلی وقت بود که می‌خواستم بخونم ولی چون احساس کردم دیگه بیست سالم نیست و حتی در دهه‌ی بیست تا سی هم نیستم دیگه بی‌خیال می‌شدم ولی واقعا ربطی نداشت و خوشحالم که این کتاب رو خوندم. تینا سیلیگ نویسنده‌ی این کتاب