کنترل
به نظر خودم خیلی دیر فهمیدم روی بعضی مسائل باید کنترل داشت و من ندارم، به خصوص روابط احساسی، امروز داشتم به پرواز فکر میکردم، وقتی در حال نشوندن هواپیما روی باند هستم، فقط یوک رو به سمت زمین نمیگیرم، اگر این کار رو بکنم،
به نظر خودم خیلی دیر فهمیدم روی بعضی مسائل باید کنترل داشت و من ندارم، به خصوص روابط احساسی، امروز داشتم به پرواز فکر میکردم، وقتی در حال نشوندن هواپیما روی باند هستم، فقط یوک رو به سمت زمین نمیگیرم، اگر این کار رو بکنم،
یکی از تفریحات لذتبخش زندگی من انتخاب آدمها و تعامل باهاشون هست، آدمها موجودات خیلی پیچیدهای هستند، به سادگی نمیشه رفتارشون رو پیشبینی کرد، اینکه مدام باید بهشون نگاه کنم، حرفهاشون رو گوش بدم، تحلیلشون کنم، تصمیم بگیرم، نتایج رو بررسی کنم و تعامل کنم،
دومین اصل از اصول زندگی من رو انتخاب تشکیل میده، ما در طول زندگی انتخابهای زیادی داریم، انتخاب محیط زندگی، انتخاب شریک زندگی، انتخاب مسیر شغلی، انتخاب رشتهی تحصیلی، انتخاب میوهی مورد علاقه و
چند سالی میشه که برای خودم اصولی ساختم برای زندگی کردن، میدونم زندگی کردن اصول نمیخواد ولی اگر این کار رو نمیکردم دیگه زندگی برام شبیه بازی نبود، معنا نداشت، این موضوع برای من خیلی آزاردهنده بود، یکی از مهمترین اصولهای زندگیم «بینش» هست، دقیقا
هر چند به نظر میرسه خانواده دارای یک مفهوم ثابته، ولی از نظر من اینطوری نیست، وقتی خیلی بچه بودم برای من مفهوم خانواده با دوران ابتدایی متفاوت بود و در دوران دبیرستان با دانشگاه فرق داشت و حتی امروز با سالهای گذشته. یادم میاد
به رسم هر سال آخرین نوشتهی بلاگم مربوط به کولهپشتی است. برای مرور فعالیتها، تجربهها و عملکردم در سالی که گذشت و برنامهریزی برای آینده. این کار بهم کمک میکنه خیلی سریع کارهای مهم و تاثیرگذاری که طی یک سال گذشته انجام دادم رو مرور
امسال در زندگیم خیلی احساس تنهایی داشتم، زندگیم دچار فراز و نشیبهایی عجیب و زیادی شده بود، البته وقتی میگم عجیب و زیاد از نظر خودمه، وگرنه به نظرم همیشه زندگی فراز و نشیبهای خاص خودش رو داشته، اصلا هر چی جلوتر میرم، این فراز
خیلی وقتها که توی کار به مشکلی بر میخورم، آدمهای دور و برم شروع میکنند به نصیحت کردن که ما گفتیم یا میخواستیم بگیم، فلان کار را نکن، یا فلان کار را با فلان آدم نکن، غافل از اینکه من وقتی انتخاب میکنم کاری رو
این روزها وضعیت زندگیم دقیقا شبیه این پلهای چند طبقه و پیچدرپیچ شده، اصلا نمیدونم باید چه کار کنم، چه مسیری رو باید انتخاب کنم، نمیتونم تصور کنم چند متر جلوتر به کجا میرسم، باید چه تصمیماتی بگیرم. راستش من هیچ وقت تو زندگیم نمیدونستم
من معتقدم وقتی دو نفر دیگه نمیتونن با هم حرف بزنن و باب گفتگو بینشون بسته شده، رابطهشون دیگه به درد نمیخوره، بیکیفیت شده، اونقدر که ممکنه حوصلهی همدیگه رو هم نداشته باشن، من همیشه تصورم از یک رابطهی خوب این بوده که دو نفر