بازگشت دوباره به زندگی
امروز صبح که از خواب بیدار شدم دیدم کسی نیومد ازم آزمایش خون بگیره، خیلی عجیب بود، حال عمومیم خیلی بهتر شده بود، به حدی که دوست داشتم زودتر از بیمارستان فرار کنم، تا ظهر هیچ سرمی هم بهم وصل نکردن، تا اینکه داشتم ناهار
امروز صبح که از خواب بیدار شدم دیدم کسی نیومد ازم آزمایش خون بگیره، خیلی عجیب بود، حال عمومیم خیلی بهتر شده بود، به حدی که دوست داشتم زودتر از بیمارستان فرار کنم، تا ظهر هیچ سرمی هم بهم وصل نکردن، تا اینکه داشتم ناهار
امروز دکتر اومد بالای سرم، گفت خدا رو شکر درمان روی شما جواب داده و روند رو به رشد بیماری متوقف شده. حال عمومیتون بهتر شده و اکسیژن خونتون هم خیلی بهتر شده، اگر همین روند ادامه پیدا کنه، فردا شما رو مرخص میکنیم، نمیدونید
امروز ساعت ۵:۳۰صبح، پرستاری اومد ازم آزمایش خون بگیره، بهش گفتم انصافا الان وقت آزمایش گرفتن نبود، کمربند رو بست به بازوم، سوزن رو کرد توی دستم، بهش گفتم تموم شد؟ دیدم درآورد و گفت نه، خون نیومد، دوباره این کار رو کرد و من
روز سوم همچنان از روی تخت پایین نمیومدم و همچنان ترسیده بودم و پنیک میکردم، تا اینکه مجبور شدن یه روانشناس بفرستن بالای سرم، انصافا حرفهایی که زد به هیچ دردم نخورد، ولی اون آرامبخشهایی که بهم میزدن خیلی حال میداد، خوش میگذشت، بعدش هم
تا شب رو صبح کنم، بارها پنیک کردم، فکر کنم با آرامبخش خوابیدم، صبح بیدار شدم، دیدم همچنان حال و روز روحی خوبی ندارم، یه پرستار دلسوزی اومد و گفت میدونی چون تنهایی فکر و خیال میکنی، پاشو اتاقت رو عوض کنم، من رو برد
امروز داشتم برای یه کلاسی ثبتنام میکردم با طرف دعوام شد، بعد از چند ساعت چشمام رو باز کردم، فهمیدم وسط مکالمه بیهوش شدم، اکسیژن خونم رو اندازه گرفتم دیدم اومده زیر ۹۰، اصلا حال راه رفتن نداشتم، به زور خودم رو رسوندم به ماشین
امروز اصلا روز خوبی برای من نبود، البته به نظرم روز خوب و بد نداریم، ولی خیلی نگران شدم، به پیشنهاد دوستم ناصر غانمزاده رفتم از ریهام سیتی دادم و دیدم چشمم روشن، کرونا دارم و ریهام ۵درصد درگیر شده. این نشون میداد من از
از چند هفتهی پیش دوستم آرش سروری، پیشنهاد داده بود با هم یک لایو مشترک دربارهی زندگی و کار با هم داشته باشیم، من یا به خاطر پروازها پشت گوش مینداختم، یا حوصلهام نمیومد، ولی بالاخره برای امشب ساعت ۱۱، هماهنگ شدیم، اول صبح که
بیشتر از یک سال تلاش کردم کرونا نگیرم، ولی اون من رو گرفت، این مطلب رو دقیقا یک ماه بعد یعنی در ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۰ دارم مینویسم، چون یک ماه من رو زمینگیر کرد، ولی دقیقا سر تاریخهای خودش مطالب مرتبط با کرونا رو مینویسم
به نظر من، جاده باید انتها داشته! یعنی اگر کاری رو شروع میکنم باید در یک زمان مشخصی هم تموم بشه، این هیچ ارتباطی به این موضوع نداره که آدم باید گاهی خودش رو به جاده بسپره و فقط بره، یا اینکه از مسیر لذت