چند روز پیش یکی از دوستان قدیمی که سال‌ها بود ندیده بودمش بهم پیام داد که هم رو ببینیم. من هم که سرم این روزها خلوت بود گفتم عالیه، سریع قرار گذاشتیم، اومد دنبالم و رفتیم نشستیم کلی گپ زدیم، خاطره‌بازی کردیم. آخرش رسیدیم به

من تو زندگیم دوستان زیادی داشتم، می‌خواستم در ادامه بنویسم و دارم، دیدم اینطوری نیست، الان صرفا یک سری آدم هستن که نقاب دوستی به چهره زدن. هر چی بیشتر پا به سن می‌گذارم علاقه‌ام به تنهایی بیشتر و بیشتر از همیشه میشه. هر از

من همیشه آخرین نفری هستم که از یک رابطه خارج میشه! اصولا این شکلی هست مگر واقعا چه اتفاقی بیفته. سر کار هم تمام تلاشم رو برای همکاری با یک دوست کردم ولی واقعا کار درنمیومد، شاید اگر همه چیز وابسته به من بود، همچنان

امروز خیلی حوصلم سر رفته بود، به مسعود پیام دادم، اونم گویا در همین موقعیت گیر کرده بود، گفت ناهار بیا اینجا، منم سریع جمع و جور کردم و رفتم پیش مسعود، ناهار عدس‌پلو درست کرد، خیلی عجیبه من عدس‌پلو رو اینقدر دوست دارم. یکی

ترم گذشته یکی از اساتید درباره یک قانونی در روانشناسی حرف می‌زد به اسم ۱۰-۱۰-۱۰، من خیلی ازش خوشم اومد برای همین قانون خودم رو گذاشتم، ۱۲-۱۲-۱۲، این قانون میگه اگر خواستید با کسی وارد رابطه بشید برای دوستی، ازدواج، همکاری یا

امروز حال و حوصله بیرون اومدن از خونه رو نداشتم، تصمیم داشتم بخوابم، بعد دیدم یکی از دوستام زنگ زد که بیا بریم کافه می‌خوام بهت ناهار بدم، منم با خودم گفتم حتما یه چیزی شده که میگه الان پاشو بریم بیرون، برای همین رفتم

این چند روز عید خیلی یاد میلاد کردم، هر بار که مصطفی رو می‌بینم یاد میلاد میفتم، قطعا خیلی دوست داشت بزرگ‌ شدن پسرش رو ببینه، من هر بار می‌بینمش کلی ذوقش رو می‌کنم و یاد باباش میفتم. چه روزهای بی‌نظیری با هم داشتیم. چه

امروز بعد از جلسات روز یکشنبه با مسعود رفتیم ارگ قدم زدیم و در یکی از کافه‌های اونجا نشستیم و درباره‌ی کارهایی که قراره در آینده انجام بدیم و طرز فکر و بینشی که نسبت به اونها داریم کلی گپ زدیم. من این جلسات رو