گاهی در رابطه خودم با خدا می‌مونم و این سوال برام پیش میاد که خدا دوستم داره یک سری اتفاقات برام میفته یا دوستم نداره! گاهی نگاه می‌کنم به اطرافم می‌بینم آدم‌هایی که رسما هر کاری دوست دارن میکنن و شاد و خندون به زندگی

گاهی حس می‌کنم خدا باهام قهر کرده و هر طوری شده می‌خواد این رو بهم گوشزد کنه، ولی من یا خودم رو می‌زنم به خریت یا منم می‌خوام ناز کنم و اون ببینه! چند روز پیش تو حال و هوای خودم بودم، تا به خودم

این روزها که روابط آدم‌ها رو بیشتر میشه از نزدیک مشاهده کرد و به لطف کتاب‌هایی که در این حوزه می‌خونم به این موضوع فکر می‌کنم که چطوری یک رابطه‌ی عاشقانه می‌تونه ظرف مدت چند سال فرو بریزه! آدم‌هایی رو می‌بینم که درباره‌ی عشق بین‌شون

این روزها به خیلی چیزها فکر می‌کنم، اینکه واقعا دوست ندارم شخصیت و کاراکترم شبیه خیلی از آدم‌ها بشه. برای همین من هر کاری تو زندگیم نمی‌کنم، بارها پیش اومده سرمایه‌گذاری‌های میلیاردی رو رد کردم صرفا به خاطر اینکه از طرف خوشم نمیومد. شاید مسخره

من بعد از خوندن کتاب «انسان در جست‌و‌جوی معنا» عاشق ویکتور فرانکل شدم. شاید یکی از دلایل مهمی که باعث شد من برم سمت خوندن روانشناسی در دانشگاه هم ایشون بود. من سال‌ها دنبال معنای زندگی می‌گشتم و هر کاری می‌کردم تا زندگیم با معنا‌تر

نوروز رو دوست دارم، به خصوص وقتی بچه بودم، احساس جالبی داره، برای من یک شروع دوباره است، هر چند اولش اصولا خوب شروع نمی‌کنم، من خیلی شروع‌های سختی دارم، ولی اگر شروع کنم، دیگه چیزی جلودارم نیست، برای همین برای شروع کردن خیلی اذیت

روزهای عجیب و سختی رو دارم سپری می‌کنم، البته می‌دونید که این واژه‌ها کاملا نسبی هستند، یعنی وقتی من میگم روزهای عجیب و سخت به نسبت روزهای گذشته‌ی خودمه، نه در مقایسه با دیگران، اگر بخواهیم مقایسه کنیم، همیشه می‌تونیم بگیم روزهای خوبیه نسبت به

این کتاب رو خیلی وقت بود که می‌خواستم بخونم ولی چون احساس کردم دیگه بیست سالم نیست و حتی در دهه‌ی بیست تا سی هم نیستم دیگه بی‌خیال می‌شدم ولی واقعا ربطی نداشت و خوشحالم که این کتاب رو خوندم. تینا سیلیگ نویسنده‌ی این کتاب

وقتی بچه بودم کل مفهومی که از تاریکی در ذهنم شکل گرفته بود، شب بود، وقتی که تمام برق‌ها رو خاموش می‌کردند تا بخوابیم. بزرگ‌تر که شدم، یاد گرفتم چطوری به درون خودم سفر کنم. اونجا بود که فهمیدم درون خودمم تاریکی وجود داره، هر

این کتاب رو از یک دوست هدیه گرفته بودم و احساس کردم دوستش ندارم، نمی‌دونم چی شد که چند روز پیش از بین تمام کتاب‌هایی که داشتم دوباره پیداش کردم و چند صفحه‌ی اولش رو خوندم و خیلی خوشحال شدم، می‌خواستم همزمان ماشین بابا رو