اولین افطاری رمضان
طی چهار هفتهی گذشته، کمترین تعامل اجتماعی رو با آدمها داشتم. برای خودم خیلی عجیب بود، کلا شش نفر رو از نزدیک دیدم و باهاشون حرف زدم، که دو تاشونم همین امروز با هم دیدم. علی اصغر خیلی یهویی پیشنهاد داد کی بریم شام بخوریم،
طی چهار هفتهی گذشته، کمترین تعامل اجتماعی رو با آدمها داشتم. برای خودم خیلی عجیب بود، کلا شش نفر رو از نزدیک دیدم و باهاشون حرف زدم، که دو تاشونم همین امروز با هم دیدم. علی اصغر خیلی یهویی پیشنهاد داد کی بریم شام بخوریم،
نمیدونم چی شد که این فیلم رو دیدم، شاید امتیازش در IMDb بود، البته به نسبت سال ساختش واقعا فیلم خوبی بود، بیشتر از اون جهت برای من دیدن این فیلم جذاب بود که اصلا داستان این فیلم رو یکم فراموش کرده بودم، مترسک و
هفتهی خوب و غم انگیزی بود، هفتهی خوبی بود چون تونستم کلی طبق برنامه پیش برم، یک فیلم سینمایی خوب ببینم، یک کتاب خیلی عالی بخونم که هفتهی دیگه معرفیاش میکنم. سه روز در هفته ورزش کنم، چند جلسه کلاس خلبانی شرکت کنم. کلی تسک
هفتهی سوم هم موفق شدم با موفقیت و طبق برنامه پشت سر بگذارم. روز اول رو تهران نبودم و با یکی از دوستانم انجامش دادم، البته وسطش انصراف داد و مجبور شدم نصف مسیر رو خودم طی کنم، روز دوم رو تنهایی بعد از کلاس
من آدم به شدت اجتماعی هستم و جدیدا احساس میکنم به همون اندازه هم از اجتماع فرار میکنم. دارم به سمت منزوی شدن پیش میرم، کمتر دوست دارم زمانم رو با آدمها بگذرونم. جالب اینجاست که از تنهایی متنفرم. من فقط تنهایی خود خواسته رو
دیشب یک ساعت بعد از خوابیدن، از خواب پریدم، دستم روی قلبم بود، احساسش میکردم، فکر میکردم قلبم از سینهام دراومده و گرفتمش توی دستم. از اتاق زدم بیرون و با چهرهی بهت زدهی مامان مواجه شدم که گفت چی شده؟ اون لحظه مغزم درست
از اول تا آخر فیلم فکر میکردم این فیلم رو دیدم ولی خب چون تا آخر فیلم یادم نیومد، دیدمش. فیلم جالبی بود. همیشه کوسه برای من حیوان عجیبی بوده ولی خدا رو شکر دوست نداشتم از نزدیک ببینمش، ولی واقعا دوست داشتم دلفینها رو
فکر میکنم اواخر سال ۱۳۸۹ بود، هر وقت از تهران بر میگشتم، با یک تابلوی بزرگ مواجه میشدم که روش نوسته بود، شهر جدید امیرکبیر، ولی هر چی اطرافش رو نگاه میکردم، خونه که هیچی، آلونک هم نمیدیدم. تا اینکه یک سال بعد یعنی در
امسال قرار نبود سیزده بدر بریم بیرون، چون روز قبلش دل رو زده بودیم به طبیعت ولی خب بابا صبح سیزدهم بیدار شد و با خودش بلند بلند طوری که ما هم بشنویم حرف میزد، این چه وضعیتی هست، چرا باید سیزدهم خونه بشینیم، ما
هفتهی خوبی بود، نسبت به همهی هفتههای دوم فروردینی که تا حالا داشتم و به یادشون میارم. چون کلی از برنامههای عقب افتادهی هفتهی اول رو جبران کردم و اجازه ندادم هفتهی ریکاوریم در شروع برنامه از بین بره. جالب اینه اومدیم اراک و در