گزارش این هفته رو دارم پنجم بهمن می‌نویسم، ببینید چقدر حالم بد بوده که حتی نمی‌تونستم چهار خط مطلب بنویسم، پیش میاد در زندگی، باید باهاش ساخت، هنوزم نمی‌دونم دقیقا چه تصمیمی دارم، بگذریم، می‌خواستم این هفته رو کلا مرخصی بگیرم، بعد دیدم حیفه، بهتره

بیست‌و‌پنج سالم بود که این ماشین رو خریدم. باورتون نمیشه چقدر دوستش دارم، قبل از اینکه بتونم بخرمش، همیشه سوار اتوبوس یا تاکسی که می‌شدم، حس می‌کردم همه ۲۰۶ خریدن، مدام توی خیابون‌های شهر می‌دیدمش، حتی می‌شمردم‌شون. یک، دو، سه،

اولین بار موضوع این کتاب را در پادکست فکر کنم شماره‌ی بیست بی‌پلاس بود که شنیدم، خیلی برام جالب بود. «پرونده‌ای برای درآمد همگانی در کل جهان، مرزهای باز و یک هفته‌ی کاری ۱۵ساعته»، خوندن این کتاب واقعا برام لذت بخش بود، چون تلاش‌های گذشتگان

امروز که دارم این مطلب را می‌نویسم بیست‌و‌سوم دی‌ماه نیست، بلکه چهارم بهمن است، ولی من برگشتم و دارم تلاش می‌کنم عقب‌افتادگی‌های زندگیم را جبران کنم، دقیقا از چنین روزی سگ افسردگی بهم حمله کرد و چنان زمین‌گیرم کرد که تا دو هفته‌ی بعد هم

نمی‌دونم به فیلم‌های مرتبط با جنگ علاقه دارم یا نه، ولی گویا این فیلم‌ها همیشه جزء بهترین فیلم‌های تاریخ سینما هم می‌شوند، شاید دلیلش وجود درد و رنج باشه، من خودم بعد از دیدن این فیلم‌ها سرشار از خشم و ناراحتی می‌شوم، این فیلم داستان

خیلی فیلم خوبی بود. من همیشه عاشق فیلم‌هایی هستم که تبهکارها با یک نقشه‌ی بی‌نظیر و یک کار تیمی فوق‌العاده پیروز می‌شوند، البته ماجرای این فیلم یکم متفاوت بود، یعنی نمیشه گفت تبهکارها پیروز شدند، میشه گفت تبهکارهای خوب و بامعرفت به تبهکارهای بد و

یک فیلم خیلی طولانی ولی جذاب، اولش فکر نمی‌کردم موضوع این فیلم جنگ‌جهانی اول باشه، بعد که فهمیدم داستان فیلم برام خیلی جذاب‌تر شد، ماجرای یک افسر انگلیسی که در جریان جنگ‌جهانی اول به عربستان اعزام میشه و چه کارهایی که نمی‌کنه، شخصیت اون آدم

این هفته با وجود تمام خستگی‌هایی که داشتم خیلی خوب بود. موفق شدم تمام کارهای عقب‌افتاده از هفته‌ی اول و دوم رو تمام کنم، البته موفق نشدم هفته‌ی سوم رو کامل کنم، البته چیزی هم ازش نمونده بود ولی واقعا خسته بودم، به تمام معنی

نمی‌دونم فیلم «فهرست شیندلر» یا «پیانیست» را دیدید یا نه، این فیلم به همون اندازه حتی شاید بیش‌تر غم‌انگیز و سخته، تا فیلم تمام شد، روحم تیکه‌تیکه شده بود. گاهی با خودمون می‌گیم چرا ما باید ایران به دنیا میومدیم، بعد این فیلم‌ها رو می‌بینیم

خیلی تلاش کردم بتونم گذشته رو فراموش کنم، به خصوص بخش به خصوصی از اون رو، ولی موفق نشدم، مثل کنه چسبیده بهم، چند وقت پیش تصمیم گرفتم بی‌خیال فراموش کردنش بشم، بعد دیدم اینقدر برای فراموش کردن تلاش کردم که حالا باید خود فراموش