مرد آچار فرانسه
امروز با بچهها دور هم جمع شده بودیم، گفتیم یک فیلم هم ببینیم، یکی از بچهها این فیلم را پیشنهاد کرد، من اسماش رو گذاشتم مرد آچار فرانسه ولی شاید با توجه به اسم اصلی، چاقوی چندکارهی سوئیسی یا چیزهایی شبیه این هم بشه صداش
امروز با بچهها دور هم جمع شده بودیم، گفتیم یک فیلم هم ببینیم، یکی از بچهها این فیلم را پیشنهاد کرد، من اسماش رو گذاشتم مرد آچار فرانسه ولی شاید با توجه به اسم اصلی، چاقوی چندکارهی سوئیسی یا چیزهایی شبیه این هم بشه صداش
فکر کنم اگر یک بار دیگه بگم حالم خوب نیست کلهام رو بکنید، ولی میگم، همونطور که میدونید این روزها حالم خوب نیست، چه اشکالی داره آدم برای خودش سوگواری کنه؟ چه ایرادی داره اگر حالمون خوب نیست به زبون بیاریم؟ حداقل شاید یکی گذری
همیشه دوست داشتم یک رفیق خاص در زندگیم داشته باشم، کسی که مثل خودم به تمام معنی کلمه دیوونه باشه، دنیا رو باهاش بچرخم، هر چیزی که به ذهنم میرسه رو بسازم، در بدترین شرایط زندگی حتی ثانیهای شک نکنم که ممکنه نتونم روش حساب
دوستی دارم که حتی یادم نمیاد چطوری باهاش آشنا شدم، ولی هر از چند گاهی به هم پیام میدیم و همدیگر رو دعوت میکنیم برای خوردن یک قهوهی داغ و گپزدن با هم. خیلی وقت بود ندیده بودمش، با هم در کوچه پس کوچههای شهرکی
فیلم متروپلیس حدودا صد سال پیش ساخته شده، حتی ابتدای فیلم دربارهی گم شدن بخشهایی از فیلم صحبت میشود، میتونم بگم واقعا یکی از بهترین فیلمهای صامتی بوده که تا حالا دیدم. اینکه تخیلات آدمهای صد سال پیش رو نسبت به آینده میبینی واقعا هیجان
همیشه یک گارد جدی نسبت به دیدن فیلمهای اصغر فرهادی داشتم، نمیدونم چرا نمیدیدمشون، شاید حس میکردم غمگین هستند، یا هر چیز دیگهای، این بار مجبور شدم ببینم، آخه این فیلم در لیست ۲۵۰فیلم برتر IMDb رتبهی ۱۱۳ رو داشت و باید میدیدمش، از نظر
گزارش این هفته رو دارم پنجم بهمن مینویسم، ببینید چقدر حالم بد بوده که حتی نمیتونستم چهار خط مطلب بنویسم، پیش میاد در زندگی، باید باهاش ساخت، هنوزم نمیدونم دقیقا چه تصمیمی دارم، بگذریم، میخواستم این هفته رو کلا مرخصی بگیرم، بعد دیدم حیفه، بهتره
بیستوپنج سالم بود که این ماشین رو خریدم. باورتون نمیشه چقدر دوستش دارم، قبل از اینکه بتونم بخرمش، همیشه سوار اتوبوس یا تاکسی که میشدم، حس میکردم همه ۲۰۶ خریدن، مدام توی خیابونهای شهر میدیدمش، حتی میشمردمشون. یک، دو، سه،
اولین بار موضوع این کتاب را در پادکست فکر کنم شمارهی بیست بیپلاس بود که شنیدم، خیلی برام جالب بود. «پروندهای برای درآمد همگانی در کل جهان، مرزهای باز و یک هفتهی کاری ۱۵ساعته»، خوندن این کتاب واقعا برام لذت بخش بود، چون تلاشهای گذشتگان
امروز که دارم این مطلب را مینویسم بیستوسوم دیماه نیست، بلکه چهارم بهمن است، ولی من برگشتم و دارم تلاش میکنم عقبافتادگیهای زندگیم را جبران کنم، دقیقا از چنین روزی سگ افسردگی بهم حمله کرد و چنان زمینگیرم کرد که تا دو هفتهی بعد هم