سردرگمی
من در زندگیم خیلی آدم سردرگمی بودم، هیچ زمانی را به یاد ندارم که دقیقا میدونستم میخوام چه کار کنم و یا حتی چه کار دارم میکنم. خیلی بابت این موضوع ناراحت نیستم، ولی خیلی بهش فکر میکنم، به این فکر میکنم که دقیقا باید
من در زندگیم خیلی آدم سردرگمی بودم، هیچ زمانی را به یاد ندارم که دقیقا میدونستم میخوام چه کار کنم و یا حتی چه کار دارم میکنم. خیلی بابت این موضوع ناراحت نیستم، ولی خیلی بهش فکر میکنم، به این فکر میکنم که دقیقا باید
انیمیشن کلاوس رو خیلی دوست داشتم، موضوع بسیار جذابی داشت، وقتی بچه بودم همیشه یکی از سوالات ذهنی و ناراحتیهام این بود که چرا ما پولدار نیستیم و من نمیتونم زیاد خوش بگذرونم، بزرگتر که شدم خوشحال بودم که پولدار نبودیم، چون این موضوع باعث
روز اول هفته با یک امتحان سرنوشتساز شروع شد، امتحانی که هیچ آمادگی براش نداشتم، شب قبل از امتحان یادم افتاده بود که امتحان دارم، کتاب مورد نظر را برداشتم دیدم ششصد صفحه کتاب انگلیسی را نمیتونم در یک شب بخونم، تصمیم گرفتم بخوابم و
چند روز پیش یک جوان ۲۰ساله وارد کتابفروشی شد، لابهلای کتابها چرخی زد، چشمش خورد به کتاب سیزده دلیل برای اینکه،
وقتی یکی رو برای اولین بار میبینم اصولا از دفعات دوم به بعد برام خیلی جذابتره، امروز هم یکی رو برای اولین بار دیدم، اول یک برخورد کلنگی، بعد آشنا شدنش با یکی از دوستان بینهایت شوخطبع و فاجعهام، بعد بازیکردن با هم و سر
فیلم بدی نبود، ولی اونقدر هم خوب نبود، بالاخره از فیلمهای هندی خیلی نباید انتظار دور از ذهنی داشت، ولی موسیقیهای به کار رفته در فیلم رو دوست داشتم، داستان فیلم هم بد نبود، به نظرم تو دستهبندی فیلمهای خندهدار بیشتر میگنجید، بیشترین جایی هم
دو هفتهی پیش به کسی که نمیشناختم به صورت ناشناس پیام دادم و کلی دربارهی فیلم، کتاب و موسیقی گپ زدیم، ناشناس پیام دادن خیلی کار جالبی شده برام، خیلی پیش میاد این کار رو انجام بدم، البته فقط برای یک روز برام جالبه و
این فیلم واقعا بینظیر بود، اکثر فیلمهایی که دیده بودم، همیشه میتونستم آخر فیلم رو حدس بزنم ولی آخر این فیلم رو تا دقیقهی آخر فیلم نتونستم درست حدس بزنم، روایت داستان در این فیلم واقعا عالی بود، ذهن آدم رو به شدت دچار آشفتگی
چهارشنبهی هفتهی پیش در یک آزمون خیلی مهم ثبت نام کردم، برای قبول شدن در این امتحان باید یک کتاب ۶۰۰صفحهای انگلیسی با ۱۶۸۰سوال انگلیسی رو میخوندم، تا جمعه شب حوصلهام نیومد حتی کتاب رو باز کنم، آخر شب با خودم گفتم بخوابم یا چند
این هفته بعد از ملاقات با مهدی، تصمیم گرفتم فضای کتابفروشی رو برای مدتی در اختیارش قرار بدم، این طوری خودمم مجبور میشدم از روی تخت بلند بشم و هر از چندگاهی برم بهشون سر بزنم، البته باید بگم این دو سه روز آخر هفته