کسی این کار رو نمیکنه!
امروز برای ساعاتی با مامان تنها بودم، داشت کارهای خونه رو میکرد، یهویی دیدم خیلی نمنم داره گریه میکنه، گفتم چی شد؟ گفت من هر جایی از این خونه رو که میبینم یاد تو میفتم، واقعا هیچ بچهای کاری که تو کردی رو نمیکنه! خیلی
امروز برای ساعاتی با مامان تنها بودم، داشت کارهای خونه رو میکرد، یهویی دیدم خیلی نمنم داره گریه میکنه، گفتم چی شد؟ گفت من هر جایی از این خونه رو که میبینم یاد تو میفتم، واقعا هیچ بچهای کاری که تو کردی رو نمیکنه! خیلی
یک فیلم کاملا دیالوگمحور و پر محتوا، خیلی این فیلم برای من جالب بود، به نظرم گاهی بعضی از آدمها در زندگیشون به جایی میرسند که شاید از پدر و مادر خودشون خیلی ناراضی باشند، خیلی دلشون پر باشه، دوست داشته باشند باهاشون درد دل
امروز قرارداد کتابفروشی را به یکی از دوستانم واگذار کردم که کار پوشاک میکرد. ناراحت نبودم ولی اضطراب شدیدی داشتم. خوشحال بودم که از دیزاینی که برای کتابفروشی انجام داده بودم خوشش اومده بود و قرار بود حفظش کنه. خیلی برای ساخت کتابفروشی زحمت کشیده
به نظرم نمیشه عاشق این فیلم نشد، فوقالعاده و بینظیر. من جزء آدمهایی هستم که مدرسه رفتن رو دوست داشتم ولی همیشه دوست داشتم مدرسهام این شکلی بود و حداقل یک معلم این شکلی داشته باشم، ولی خب همیشه هر چیزی که ما میخواهیم نمیشه
بعضی از روزها هم غمانگیز هستند هم شاد، این پارادوکس همیشه برام جذاب بوده، غمگین هستند چون دارم به نقطهی پایان کاری نزدیک میشم و شاد هستند چون دارم به یک کار جدید و هیجانانگیز فکر میکنم. در کل دوست داشتم میشد کاری رو تعطیل
این هفته هم گذشت، مثل همیشه کتاب خوندم، فیلم دیدم، پست بلاگ نوشتم، ولی یک فرق بزرگ داشت، یکم غمانگیز بود، تصمیم قطعی گرفته بودم کتابفروشی کانگونیو رو تعطیل کنم، داشتم دنبال کسی میگشتم که جای خودم بگذارم و رها کنم، نه صرفا به خاطر
امروز در قفسهی کتابهای خواهرم دنبال کتابی برای خوندن میگشتم که به این کتاب رسیدم، اسم نویسنده را قبلا شنیده بودم به خاطر کتاب معروف صد سال تنهاییاش که هیچ وقت شروع به خوندنش هم نکردم، نمیدونم چرا، بالاخره یک روزی میخونمش، کتاب را برداشتم
دیشب خسته از سر کار برگشتم خونه، اضطراب شدید داشتم. همه داشتن خندوانه میدیدن، مهران غفوریان رو دعوت کرده بودن، همین چند وقت پیش بود که به خاطر. بیماری قلبی در بیمارستان بستری شده بود. داشت خاطرات بیمارستانش رو تعریف میکرد و من آروم آروم
خیلی این فیلم رو دوست داشتم، یک فیلم طنز، قدیمی و با مفهوم. فکر نمیکردم این فیلم باعث بشه برای لحظاتی از ته قلب بخندم، یک شخصیت در فیلم بود که همیشه سوتی میداد، وقتی عصبانی میشد من میمردم از خنده. [eltdf_button size="medium" type="" text="IMDb" custom_class=""
تولد چهل سالگی ناصر رو هیچ وقت فراموش نمیکنم، سه سال پیش بود، با کلی آدم جدید آشنا شدم، اون موقع خیلی غمگینتر از امروزم بودم، آشنایی با اون آدمها باعث شد زندگی برام سادهتر بشه. امروز تولد چهلوسه سالگی ناصر بود، آشنایی من با