گزارش هفتهی دهم از چالش دوازده
هفته خوبی بود، چالشهای خودش رو داشت، فکر میکنم حدود چهار هفته فرصت دارم تا کلی داکیومنت کاری آماده کنم، کارهای دیگه رو به سرانجام برسونم، امتحانات دانشگاه رو بدم و
هفته خوبی بود، چالشهای خودش رو داشت، فکر میکنم حدود چهار هفته فرصت دارم تا کلی داکیومنت کاری آماده کنم، کارهای دیگه رو به سرانجام برسونم، امتحانات دانشگاه رو بدم و
این کلاس تا لحظهی آخر تشکیل نشده بود، حتی اگر من در این دوره ثبتنام نمیکردم باز هم تشکیل نمیشد، من خیلی دوست داشتم در این دوره شرکت کنم ولی همزمان منصوره در دورهی کارآموزی کوهپیمایی شرکت کرده بود و اولین روز این کلاس دو
نمیدونم چی شد که لیلی برای اولین بار آلوین رو دید، فقط یادمه یک بار خونه نشسته بودم و به لیلی گفتم چه فیلمی با هم ببینیم؟ گفت آلوین۳، من از این قسمت شروع کردم به دیدن تا رسیدم به یک، اینم باید اضافه کنم
امروز بعد از سالها با امیر قرار گذاشتم، آشنایی من و امیر در توییتر اتفاق افتاد و باب آشناییمون هم خلبانی بود، البته امیر یادمه CPL میخوند و من ATPL، البته اون فوق سبک خوند و الان استاد خلبان شده، من سبک میخونم و هنوز
بهار تصمیم گرفتم یکم انیمیشن ببینم، بعد از تهیه یک لیست رسیدم به این فیلم، بعد از یکم تحقیق احساس کردم مناسب سن لیلی نیست. برای همین تنهایی نشستم وسط کارها این فیلم رو تماشا کردم. یکی از کارهایی که از بچگی دوست داشتم انجام
یکی از مشکلات یادگیری زبان، فراموشی سریعش هست. یعنی چند ماه بیخیالش میشی باید از اول شروع کنی، البته من سطح A1 رو فکر کنم حداقل چهار بار از اول شروع کردم و تموم کردم، این بار هم همین طور. به نظرم مشکلی اصلی که
امروز تصمیم گرفتم بیخیال سریال House of cards بشم و یک فیلم سینمایی باحال ببینم. این شد که از هوش مصنوعی پرسیدم و اونم این فیلم رو پیشنهاد کرد، واقعا دوستش داشتم، داستان یک معلم و دانشآموز که مجبور هستن در تعطیلات کریسمس همدیگه رو
اردیبهشت واقعا تموم نمیشد، اینقدر این مدت بدهیهای عجیب بار آوردم که نمیفهمم چطوری ماهها رو تموم میکنم، خدا رو شکر سرم به کار گرمه وگرنه اذیت میشدم. از طرفی حس میکنم دوباره دچار افسردگی شدید شدم. حالم خوب نیست، دوست دارم مدام بخوابم، بعضی
امروز صبح مسعود زنگ زد که کی بیام پیشتون گپ بزنیم، منصوره رفته بود کوه، ولی باید این جلسه کاری که قرار بود به مهمونی کاری تبدیل بشه زودتر تشکیل بشه. عصر قرار گذاشتیم، وقتی مسعود اومد بعد از حرفهای معمولی و روزمره رفتیم سر
این هفته حال و حوصله رانندگی نداشتم، تصمیم گرفتم با ماشین برم ترمینال، ماشین رو بگذارم اونجا، یک روزه با اتوبوس برم و برگردم. وقتی رسیدم جلوی در دانشگاه داشتم رد میشدم که دیدم نیروی حفاظت دانشگاه بهم گیر داد که نمیتونی با این شلوار