روزی که برای امتحانات رفتم دانشگاه فهمیدم این درس قسمت عملی داشته و حتی من نمی‌دونم استادش کیه! با هزار زحمت اطلاعات تماس استاد رو پیدا کردم، باهاش صحبت کردم، موضوع کار عملی که باید انجام می‌دادم رو گرفتم و چند روزی کار کردم روش

دیروز درگیر سیم‌کشی دزدگیر و سنسورهای دود و حرارت بودم، امروزم اومدم تا سیم‌کشی دوربین‌ها رو انجام بدم. برای اینکه جای مناسب رو برای هر دوربین مشخص کنم نردبون آوردم و از مکان‌های مختلف با گوشی عکس گرفتم تا ببینم چه سطح از پوششی رو

انگیز‌ه‌ام برای نوشتن خیلی نسبت به گذشته کم شده، ولی خب تلاش می‌کنم برای انجام دادنش، امروز امتحان روانشناسی افراد با نیازهای خاص۲ رو داشتم، درباره‌ی کودکان استثنائی، درس خیلی جذابی بود، اینکه می‌خوندم چه آدم‌هایی چه زحمت‌هایی کشیدن برای بهبود بچه‌هایی که ناتوانی یا

یک هفته‌ی دیگه هم تموم شد، این هفته هم یک فیلم خوب دیدم، کلی کار کردم، هر روز در بلاگم نوشتم، با امیر کلی جلسه گذاشتیم تا ببینیم سر انجام ایده‌ی زدن کافه به کجا می‌رسه. رفتم اراک و در مهمونی پسر عمه‌ام شرکت کردم،

این فیلم رو بردیا پیشنهاد کرد ببینم. فیلم خیلی جالبی بود، داستان ساختن یک بازی که قطعا حداقل یکبار بازیش کردیم. شاید هم نسل جدید تا حالا ندیده باشه این بازی رو. خود بازی مهم نیست. داستان ساختن بازی و فرآیندی که برای انتشارش طی

دیشب برای تحقق رویای امیر، که البته رویای منم هست نه به این شکل، رفتیم پیش کاظم دوستش. کاراکتر جذابی داشت، یک آدم جاافتاده، متخصص با عقاید خاص خودش. دیدارمون به تو چطوری من چطورم شروع شد و باعث شد در لابه‌لای این حرف‌ها من

امروز با خبر شدیم رئیس حال خوبی نداره و راهی بیمارستان شده، البته من از دو روز قبل می‌دونستم و پیگیر حالش بودم. اوایل احساس کردم خب فردا برمی‌گرده، ولی گویا هر روز حالش بدتر از دیروز شد. بعضی از آدم‌ها دوست‌داشتنی هستن، نمیشه ساده