امروز وقت دکتر داشتم برای ستون فقرات و گردن، رفتم جواب MRI رو گرفتم، نشستم تو ماشین، گفتم قبل از حرکت یه نگاهی بهش بندازم، دیدم یک خط رو پر رنگ کرده، کلمه‌ی اولش رو دیدم نوشته استخوان، بعدش مغز، یکم جلوترش کلمه‌ی کوچک، همونجا

امروز در دو تا کارگاه آموزشی شرکت کردم، اولیش رو که اصلا دوست نداشتم، چون نه استادش خوشم میومد نه از موضوعی که تدریس می‌کرد ولی خب مجبور بودم بشینم. خدایی اگر من اعتماد به نفس بعضی‌ها رو داشتم الان وضعیت خیلی بهتری داشتم، طرف

امسال به شدت علاقه‌مند شدم یکم بیشتر درباره‌ی زبان فارسی یاد بگیرم. در اینترنت یکم جست‌و‌جو کردم و یک لیست پنج، شش کتابی پیدا کردم، از جمله همین کتاب. کتاب قبلی که خوندم اصول شکسته‌نویسی بود. این کتاب سه قسمت اصلی داره، فصل اول: کلیات

دیشب تصمیم گرفتم یک فیلم ببینم، سایت‌های معرفی فیلم و IMDb رو بالا و پایین کردم تا رسیدم به این فیلم. بعد شروع کردم به تماشای فیلم، چند لحظه بعد دیدم لیلی کنارم دراز کشیده، بهش گفتم داری چه کار می‌کنی؟ گفت دارم فیلم می‌بینم،

امسال پاییز هنوز فرصت نکردم رادیو چهرازی رو گوش بدم، اون قسمت پاییزش رو، عاشق اینم روی برگ‌های زردی که از درخت‌ها ریخته قدم بزنم و خش‌خش کنه. پاییز هم داره تموم میشه. این هفته یک فیلم خوب دیدم، یک کتاب خوب دیدم که چطوری

این هفته پنج‌شنبه نوبت دکتر داشتم برای چک کردن ستون فقراتم، بعدش قرار بود با بچه‌ها بریم یک جا بشینیم و کار کنیم. وقتی رسیدم دیدم علی تنها اومده، گفتم امیرحسین کجاست؟ گفت ایشون تشریف نمیارن. بعد همیشه منتقد هست که این چه وضعیت کار

دنبال فیلم‌های روانشناسی بودم که رسیدم به این فیلم. موضوع فیلم رو دوست داشتم. همیشه برام سوال بود چرا آدم‌های خوب، آدم‌های اشتباهی رو برای دوست داشتن انتخاب می‌کنند! چرا هر وقت یکی رو دوست داریم اون یکی دیگه رو دوست داره، شاید بخشی از

من اصلا آدم فوتبالی نیستم، بازی قبلی ایران با انگلیس هم ندیدم. ولی فضای این روزهای ایران واقعا عجیب و غم‌انگیز شده، همه دچار افسردگی شدید شدیم، اصلا دست و دلمون به کار نمیره، حتی گاهی اصلا کاری نیست دیگه که بخواهیم انجامش بدیم، آینده‌ای