شروع امتحانات
نمیدونم چرا تصمیم گرفتم روانشناسی بخونم، شاید به خاطر اینکه روانشناس شدن یکی از رویاهای بچگیم بوده! آخه آدم مگه باید به تمام رویاهای بچگیش برسه؟ خلاصه این کاریه که کردم و الان وسطش هستم و زیاد خوشم نمیاد وسط یه کاری رهاش کنم، یعنی
نمیدونم چرا تصمیم گرفتم روانشناسی بخونم، شاید به خاطر اینکه روانشناس شدن یکی از رویاهای بچگیم بوده! آخه آدم مگه باید به تمام رویاهای بچگیش برسه؟ خلاصه این کاریه که کردم و الان وسطش هستم و زیاد خوشم نمیاد وسط یه کاری رهاش کنم، یعنی
فکر میکردم این فیلم رو ندیدم، ولی وقتی تا آخرش دیدم فهمیدم قبلا از تلویزیون دیده بودمش و حواسم نبوده، خلاصه من دیدمش چون اومده بود جزء ۲۵۰ فیلم برتر IMDb نفهمیدم چرا؟ چون واقعا محتوای خاصی فیلم نداشت، خیلی معمولی بود از نظرم. شاید
چند روز پیش یه پیامک برای من اومد که برای سال ۱۳۹۵ برات مالیات در نظر گرفتیم، پاشو بیا پرداخت کن، اولش خندم گرفت، گفتم من که در اون سال اصلا در شهری که زده باید مالیات بدم نبودم. قبل از عید هم یه فشاری
خیلی این فیلم رو دوست داشتم، من وقتی خیلی بچه بودم همیشه این سوال توی ذهنم میومد که چی میشد منم تو یه خانوادهی پولدار به دنیا میومدم یا خانوادهام خیلی پولدار میشدن، ولی هر چی بزرگتر شدم، خوشحال بودم که واقعا چنین چیزی رو
این هفته پر از قرارهای دوستانه بود، بعد از یک هفتهی پراضطراب خدایی لازم داشتم، البته این هفته کلاسهای خلبانی استیج سوم یا همون دورهی IR هم تموم شد، مونده برگردم امتحاناتش رو بدم. خیلی هفتهی مفید و خوبی بود، اولش با بچهها قرار گذاشتیم
این هفته با هر کسی که میخواستم قرار بگذارم توی پارک قرار میگذاشتم که راه بریم، یه جورایی هر چی قبلا پیادهروی نکرده بودم به جاش این هفته جبران کردم، یعنی اسم پیادهروی میاد حالم بد میشه. حداقل تونستم کلی از عقب افتادگیهای پیادهروی رو
امروز اصلا حوصله نداشتم، بعد از بیدار شدن از خواب منتظر موندم تا بابا برای پرواز بره فرودگاه و باهاش خداحافظی کنم، بعدش رفتم ویدیو ضبط کردم و خوابیدم، بیدار بودن برام خیلی سخت بود، بعد رفتم کلاس خلبانی تا ۹ شب، بعد به آرین
امروز با یک دوست جدید قرار گذاشتم، البته من نگذاشتم، امیرحسین و علی اصغر هماهنگ کردند، کلی بحث کردیم، برام خیلی جالب بود، من میگفتم آدم تو سن کم نیاز نیست بره تو یه شرکت خیلی بزرگ تا تجربه کسب کنه چون خیلی یاد نمیگیره،
امروز بعد از سه سال علی رو دیدم، ظرف سه سال گذشته اونقدر بهم میگفت شام بده، گفتم لااقل یک ناهار با هم بریم بیرون، خیلی هم تاکید داشت در فضای باز باشه، خدایی جای خوبی هم پیدا کردیم، بعد از کلی گپ زدن دربارهی
چند سال بود که پول صندلی میدادیم در یکی از فضاهای کار اشتراکی، امروز برای کاری باید میرفتم، تصمیم گرفتم با بعضی از دوستان که قرار بود با هم کاری رو شروع کنیم اونجا جلسه هماهنگ کنم و با هم گپ بزنیم. بعد از کلی