هیچ وقت ماشین کف‌خواب رو درک نکردم، برای همین آخرین ماشینی که خریدم کف‌خواب بود، نه اینکه دنبال چنین چیزی بودم، خیلی اتفاقی پیش اومد، اولش گفتم باید جالب باشه، بعد که با هر بار رد شدن از روی دست‌اندازها کف ماشین رو نابود می‌کردم،

بعد از تحویل سال نو با بچه‌ها زدیم به جاده، چند ساعتی در طبیعت گشت‌و‌گزار کردیم و بعد از افطار رفتیم خونه‌ی مادربزرگ، نمی‌دونم در ذهنم چی گذشت که با خودم گفتم الان وقت اینه بریم خونه‌ی عمه، خدا رو شکر بقیه هم موافق بودن.

یک سال دیگه هم گذشت، واقعا نفهمیدم چطوری این همه سال گذشت. نمی‌دونم سال ۱۴۰۳ برای شما چطوری گذشته! ولی برای من با تمام چالش‌ها، درد و رنج‌ها، فراز و فرودهایی که در زندگی داشتم خوش گذشت. تمام تلاش خودم رو کردم آدم خوبی باشم،

یک ماه قبل از عید مامان کمردرد شدیدی گرفت، وقتی بردیمش دکتر و ام‌ار‌آی ازش گرفتن، فهمیدیم دیسکش پاره شده! چرا؟ مثل همیشه نمی‌دونیم، خودش هم نمی‌دونه. این مدت استراحت کرده بود، من به خاطر اینکه بهش کمک کنم امسال زودتر برگشتم. صبح که از

بابام اخلاق جالبی داره، تا وسیله‌ای کامل خراب نشه درستش نمی‌کنه، البته وقتی هم کامل خراب بشه بازم ممکنه درستش نکنه، بستگی داره به اینکه چقدر نیازش داره. ماشین هم براش اینطوریه، همیشه میگه داره کار می‌کنه ولی خب با چه شرایطی. چند وقتی بود

فکر می‌کنم اوایل اسفند مامان ازم پرسید برنامه‌ات برای هفته‌ی آخر اسفند چیه؟ منم گفتم نمی‌دونم، خیلی سریع گفت من کاری به بقیه کارهات ندارم، شنبه خونه باش مراسم افطاری داریم. من از برنامه‌هایی که دیگران برام مشخص می‌کنن و مربوط به هفته‌های آینده هستن

طی یک سال گذشته ما چندین بار درگیر موتورخانه ساختمون بودیم ولی همسایه‌ها از انجام کار درست به دلایل مختلف فرار می‌کردند تا همین چند روز پیش که دیگه کلا ترکید. آب گرم و گرمایش ساختمان کلا رفت روی هوا. جلسه‌ فوری برای رفع مشکل

امروز بعد از جلسات روز یکشنبه با مسعود رفتیم ارگ قدم زدیم و در یکی از کافه‌های اونجا نشستیم و درباره‌ی کارهایی که قراره در آینده انجام بدیم و طرز فکر و بینشی که نسبت به اونها داریم کلی گپ زدیم. من این جلسات رو

امروز لیلی داشت با روبیکش بازی می‌کرد، به نظرم روبیک خیلی قشنگی اومد، بهش گفتم این رو از کجا آوردی؟ با یک حالت متعجب بهم گفت: «بابایی، یادت نمیاد؟ این رو خودت برام خریدی!»، خیلی احساس پیری بهم دست داد. برای اینکه با این احساس

امروز اصلا حال و حوصله‌ی خودمم نداشتم. همینطوری به مسعود پیام دادم گفتم برنامه‌ات چیه؟ گفت هیچی ولی بیا بریم چند تا گالری ببینیم. من اصلا کاراکتر هنرمندی ندارم ولی جدیدا دوست دارم کارهای هنری رو ببینم. اینطوری شد که با هم رفتیم بیرون، چند