عاشورا
بعضی روزها رو هر کاری کنی غمانگیز هستند، یکی از این روزها عاشوراست. صبح که از خواب بیدار شدم، دیدم حسش نیست، یکم اینستاگردی کردم، یکم تلویزیون مراسم شهرهای مختلف رو دیدم، بعد خوابیدم، این فرآیند رو تا شب تکرارش کردم تا اینکه آفتاب غروب
بعضی روزها رو هر کاری کنی غمانگیز هستند، یکی از این روزها عاشوراست. صبح که از خواب بیدار شدم، دیدم حسش نیست، یکم اینستاگردی کردم، یکم تلویزیون مراسم شهرهای مختلف رو دیدم، بعد خوابیدم، این فرآیند رو تا شب تکرارش کردم تا اینکه آفتاب غروب
امروز خیلی حوصلم سر رفته بود، به مسعود پیام دادم، اونم گویا در همین موقعیت گیر کرده بود، گفت ناهار بیا اینجا، منم سریع جمع و جور کردم و رفتم پیش مسعود، ناهار عدسپلو درست کرد، خیلی عجیبه من عدسپلو رو اینقدر دوست دارم. یکی
ترم گذشته یکی از اساتید درباره یک قانونی در روانشناسی حرف میزد به اسم ۱۰-۱۰-۱۰، من خیلی ازش خوشم اومد برای همین قانون خودم رو گذاشتم، ۱۲-۱۲-۱۲، این قانون میگه اگر خواستید با کسی وارد رابطه بشید برای دوستی، ازدواج، همکاری یا
دیروز وسط جلسه مسعود گفت فردا میای بریم انبار یک سری وسیله با خودمون ببریم دفتر جدید؟ گفتم آره چرا که نه، اتفاقا بدنم نیاز به کار فیزیکی داره. شب قبلش هنوز اضطراب شدید داشتم خوابم نبرد، صبح ساعت ۸ بیدار شدم دیدم مسعود هم
به نظر میاد زندگیمون به قبل و بعد از جنگ تقسیم شده، اولین شام بعد از جنگ، اولین تهران بعد از جنگ و حالا اولین جلسه حضوری بعد از جنگ. چقدر احساس متفاوتی داشت، آدمها رو در آغوش گرفتن، انگار داشتم با یک نگاه دیگهای
بالاخره برگشتیم تهران، هیچ وقت چنین حسی موقع برگشت به تهران نداشتم. انگار دلم براش خیلی تنگ شده بود. فکر نمیکردم یک روز اینطوری دلم برای این شهر تنگ بشه. همه چیز رو یک طور دیگهای نگاه میکردم. انگار دنبال زخمهایی بودم که روی تنش
چند روز پیش مدیر گروه بهم پیام داد که به بچهها بگو قراره ترم تابستانی ارائه بشه، دو تا درس و به صورت مجازی. موندم چرا به من میگفت که به بقیه بگم وقتی خودش تو تمام گروهها بود. من نمیخواستم ترم تابستانی بردارم ولی
دیروز، روز دوازدهم جنگ بود، پدافند در ایران تلاش میکرد دفاع کنه از شهرهامون و همزمان داشتیم اسرائیل و آمریکا رو با هم میزدیم. احساس خیلی پیچیدهای بود، سرنوشت جنگ مبهمتر از همیشه شده بود. تا اینکه با هر سختی بود خوابیدیم، صبح که بیدار
روز دهم جنگ، آمریکا دید این سگ هارش علاوه بر زدن خوبم داره میخوره و دیگه تنهایی از پس کار بر نمیاد، این شد که صبح از خواب بیدار شدیم و دیدیم بالاخره آمریکا هم وارد عمل شده، من همیشه میگم دنیای ما انسانها واقعا
امروز تصمیم بر این شد که بریم خونهی لیلی هم بچهها یکم بازی کنند، هم ما یکم میوه بچینیم، مامان آش پخت و بار و بندیل رو بستیم و راهی شدیم. وقتی رسیدیم، سوپرایز شدیم، درختها پر از میوه بودن، از زردآلو بگیر تا آلبالو