چند روز پیش مدیر گروه بهم پیام داد که به بچه‌ها بگو قراره ترم تابستانی ارائه بشه، دو تا درس و به صورت مجازی. موندم چرا به من می‌گفت که به بقیه بگم وقتی خودش تو تمام گروه‌ها بود. من نمی‌خواستم ترم تابستانی بردارم ولی

دیروز، روز دوازدهم جنگ بود، پدافند در ایران تلاش می‌کرد دفاع کنه از شهرهامون و همزمان داشتیم اسرائیل و آمریکا رو با هم می‌زدیم. احساس خیلی پیچیده‌ای بود، سرنوشت جنگ مبهم‌تر از همیشه شده بود. تا اینکه با هر سختی بود خوابیدیم، صبح که بیدار

روز دهم جنگ، آمریکا دید این سگ هارش علاوه بر زدن خوبم داره می‌خوره و دیگه تنهایی از پس کار بر نمیاد، این شد که صبح از خواب بیدار شدیم و دیدیم بالاخره آمریکا هم وارد عمل شده، من همیشه میگم دنیای ما انسان‌ها واقعا

امروز تصمیم بر این شد که بریم خونه‌ی لیلی هم بچه‌ها یکم بازی کنند، هم ما یکم میوه بچینیم، مامان آش پخت و بار و بندیل رو بستیم و راهی شدیم. وقتی رسیدیم، سوپرایز شدیم، درخت‌ها پر از میوه بودن، از زردآلو بگیر تا آلبالو

این هفته حال و حوصله رانندگی نداشتم، تصمیم گرفتم با ماشین برم ترمینال، ماشین رو بگذارم اونجا، یک روزه با اتوبوس برم و برگردم. وقتی رسیدم جلوی در دانشگاه داشتم رد می‌شدم که دیدم نیروی حفاظت دانشگاه بهم گیر داد که نمی‌تونی با این شلوار

چند روزی میشه که باید برم دنبال کارهای پاسپورت ولی اصلا حس و حالش نیست، درسته کتاب قوباغه‌ات رو قوت بده یک کتاب زرد بود، ولی واقعا آدم باید قورباغه‌های زشت رو اول صبح بخوره وگرنه هیچ وقت فرصت انجامشون نمیرسه. من چند تا قورباغه

امروز حال و حوصله بیرون اومدن از خونه رو نداشتم، تصمیم داشتم بخوابم، بعد دیدم یکی از دوستام زنگ زد که بیا بریم کافه می‌خوام بهت ناهار بدم، منم با خودم گفتم حتما یه چیزی شده که میگه الان پاشو بریم بیرون، برای همین رفتم

بچه که بودیم، سر و تهمون رو که می‌زدن خونه‌ی پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌هامون بود. خیلی هم خوش می‌گذشت و دیگه هیچ وقت اون روزها در زندگی‌مون تکرار نمیشن، کم‌کم که دنیا ازمون می‌گیرشون می‌فهمم چه ستون‌های برای خانواده به حساب میومدن. همین الان که از

قبل از عید خیلی مصمم بودم در نمایشگاه کتاب شرکت کنم ولی خب هم فراموش کردم هم واقعا تنهایی از عهده‌ی این همه کار بر نمیام، باید یه فکر درست و حسابی بکنم. بگذریم، گذشت تا امروز که دیدم نمایشگاه شروع شده و من همچنان