امروز لیلی قرار بود بره به یک مهمونی ولی من دوست نداشتم بره، چون می‌خواستم با هم بریم بیرون، زمین و زمان دست به دست هم دادند و لیلی نرفت و ما با هم رفتیم ایران مال برای خرید، من ایران مال رو به خاطر

از شما چه پنهون، یادم میفته چند سالمه دچار اضطراب میشم، اصلا ناراحت میشم خیلی وقت‌ها، احساس پیر شدن و از دست دادن فرصت زندگی رو دارم، لعنتی چقدر زود تموم میشه! هر چند تا همین جای کار هم خدا رو شکر، راضیم. امسال عجیب‌ترین

پارسال همین موقع‌ها بود که با دو تا از بچه‌ها نشستیم و کلی گپ زدیم که سال بعد چه کارهایی می‌تونیم با هم بکنیم، بعد امسال برای اون کارها برنامه‌ریزی کردیم و از اول تابستون کار رو جدی شروع کردیم، به نظرم شروع بدی نبود،

هفته‌ی خیلی عجیبی رو پشت سر گذاشتم. یک هفته بود که لیلی رو ندیده بودم و می‌خواستم حتما روز تولدش کنارش باشم. با هر زحمتی بود خودم رو رسوندم و زمانیکه در آغوش گرفتمش احساس آرامش عجیبی داشتم، حس می‌کردم در این لحظه تمام دنیا

این سفری که به اراک داشتم واقعا داستان شد، اول قرار بود یکشنبه برگردم، راه افتادم ماشین خراب شد، دوشنبه نیم متر برف اومد، سه‌شنبه تصمیم گرفتم دوباره برگردم، ماشین خراب شد، سه‌شنبه باز نیم متر برف اومد، چهارشنبه باز ماشین خراب شد، پنج‌شنبه برف

الان فکر می‌کنم دو سال شده که دردهای عجیب و بی‌خودی سمت چپ قفسه‌ی سینه‌ام دارم، اوایل پنیک می‌کردم و فکر می‌کردم قلبم هست. ولی بعدا فهمیدم قلبم بود باید تا حالا می‌مردم، امروز صبح از خواب بیدار شدم، دیدم باز هم دستم درد میکنه،

بعد از این همه سال، هنوز هم یادمه. گاهی بعضی از آدم‌ها رو یک طور دیگه‌ای دوست داریم. طوری که شاید خودشون هم ندونند چطوری! یا تصوری ازش داشته باشند! یا حتی حسی نسبت بهش! فقط خودمون می‌تونیم حسش کنیم و درکش کنیم. گاهی با

وقتی بچه بودم کل مفهومی که از تاریکی در ذهنم شکل گرفته بود، شب بود، وقتی که تمام برق‌ها رو خاموش می‌کردند تا بخوابیم. بزرگ‌تر که شدم، یاد گرفتم چطوری به درون خودم سفر کنم. اونجا بود که فهمیدم درون خودمم تاریکی وجود داره، هر

از وقتی ماشینم رو خریدم اضطراب پاره شدن تسمه‌تایم داشتم، همیشه بعد از چهل هزار کیلومتر عوضش می‌کردم. ولی این بار گذشت، با علم به اینکه ممکنه پاره بشه، حتی آخرین بار که بردمش تعمیرگاه، طرف بهم گفت تسمه‌تایم رو عوض کردی؟ گفتم میرم و

تصمیم داشتم شنبه برم سفر به خاطر امتحاناتم ولی عصر روز جمعه یهویی دلتنگ شدم، حتی نمی‌دونستم دلتنگ چی شدم. زنگ زدم به دلبر و گفتم جمع‌و‌جور که یک ساعت دیگه حرکت کنیم، شکه شده بود، ولی من تصمیم خودم رو گرفته بودم، وقتی رسیدم