امروز وقت دکتر داشتم برای ستون فقرات و گردن، رفتم جواب MRI رو گرفتم، نشستم تو ماشین، گفتم قبل از حرکت یه نگاهی بهش بندازم، دیدم یک خط رو پر رنگ کرده، کلمه‌ی اولش رو دیدم نوشته استخوان، بعدش مغز، یکم جلوترش کلمه‌ی کوچک، همونجا

امروز در دو تا کارگاه آموزشی شرکت کردم، اولیش رو که اصلا دوست نداشتم، چون نه استادش خوشم میومد نه از موضوعی که تدریس می‌کرد ولی خب مجبور بودم بشینم. خدایی اگر من اعتماد به نفس بعضی‌ها رو داشتم الان وضعیت خیلی بهتری داشتم، طرف

این هفته پنج‌شنبه نوبت دکتر داشتم برای چک کردن ستون فقراتم، بعدش قرار بود با بچه‌ها بریم یک جا بشینیم و کار کنیم. وقتی رسیدم دیدم علی تنها اومده، گفتم امیرحسین کجاست؟ گفت ایشون تشریف نمیارن. بعد همیشه منتقد هست که این چه وضعیت کار

من اصلا آدم فوتبالی نیستم، بازی قبلی ایران با انگلیس هم ندیدم. ولی فضای این روزهای ایران واقعا عجیب و غم‌انگیز شده، همه دچار افسردگی شدید شدیم، اصلا دست و دلمون به کار نمیره، حتی گاهی اصلا کاری نیست دیگه که بخواهیم انجامش بدیم، آینده‌ای

امروز برای سالگرد مادر بزرگ دلبر رفتیم دامغان، فضای اونجا به نظرم خیلی مناسب لیلی نبود، برای همین تصمیم گرفتم با خودم ببرمش دور دور، سوار ماشین شدیم و بهش گفتم دوست داری کجا بری؟ گفت بریم کافه، با خودم گفتم ببرمش یک سوپرمارکت و

چند وقتی بود دوست داشتم برم و نمایشگاه هوایی تهران رو ببینم ولی یا پیش نمیومد یا وقتی می‌رفتم می‌گفتند در حال تعمیرات هستند تا امروز که یکی از بچه‌ها زنگ زد و گفت می‌آی بریم نمایشگاه هوایی؟ گفتم تعطیله، گفت نه، زنگ زدم هستند،

امروز خسته اومدم خونه بابا گفت لباس‌هات تنت هست پاشو بریم کارگاه یک سری قطعه رو خالی کنیم. قشنگ ذهنش درگیر بود، یکم نشستم روی مبل دیدم فراموش کرد، رفتم لباس‌هام رو درآوردم، بعد اومدم نشستم دوباره روی مبل دیدم بابا بهم نگاهی کرد و

من همیشه گفتم مادرها نباید مریض بشن! لحظاتی که مامانم مریض هست برای من بدترین لحظات زندگیم به حساب میاد. این روزها هم علاوه بر سردردهای عجیب و همیشگی که داشت، استخوان درد هم بهشون اضافه شده بود. چند بار MRI داده بود ولی دکترها

این هفته نمی‌خواستم برم سفر ولی خب به خاطر اولین مهمونی خواهرم مجبور شدم، چون باید فردا سریع برگردم، از هفته‌ی بعدی یک کلاس به کلاس‌های زندگیم اضافه میشه. وقتی رسیدم دیگه نرفتم خونه‌ی پدری، مستقیم رفتم خونه‌ی خواهرم. من در جریان بازسازی خونه‌شون بودم