این هفته خیلی دوباره عقب بودم، جمعه تمام کارها رو تموم کردم تا بشینم یکم کارهای عقب افتاده رو جبران کنم. وسط انجام کارها یلدا گفت بیا گِل‌بازی کنیم، من دوست داشتم کار دیگه‌ای بکنم ولی خب به این ختم شد که جاشمعی و گلدون

نمی‌دونم روی چه منطقی هست که هر ویروس جدید که میاد بدنم می‌گیره تستش می‌کنه! دوست دارم یکبار با بدنم بشینم صحبت کنم ببینم چه مرضی داره واقعا؟ با حال خیلی خوب رفتم توی رختخواب، ساعت ۵صبح بیدار شدم دیدم حالم خیلی خرابه، تا چند

این هفته به لطف شارمین یک کارگاه بازی داشتیم. به نظرم می‌تونستند خیلی بهتر از این حرف‌ها برگزار کنند ولی در کل نمره‌ی قابل قبولی بهشون میدم، هر چند باخت سنگینی رو تجربه کردیم. نکته‌ی جالب این بود که از یک جایی به بعد کنترل

چند سال پیش با آرین رفته بودم موزه‌ی هنرهای معاصر، اونجا یکی رو بارها و بارها دیدم، در ذهنم موند، چند وقت بعد با یکی آشنا شدم و دورادور با هم گپ می‌زدیم، بعد از مدتی تصمیم گرفتیم با هم قهوه بخوریم، اولین برخورد ما

محرم امسال شبیه هیچ سالی در زندگیم نبود. واقعا غم‌انگیز بود. یادم میاد وقتی بچه بودیم محله‌مون مسجد نداشت و در جاهای مختلفی مراسم برگزار می‌شد، حتی یادمه یک سال یه چادر خریداری شد و داخل چادر مراسم گرفته می‌شد، قبل از شروع مراسم مداحی

همیشه دوست داشتم در یک مراسم مذهبی متفاوت شرکت کنم، امشب قسمت شد و امتحانش کردم و واقعا لذت بردم. اولش با گپ‌و‌گفت خودمانی شروع میشه، بعد نماز خونده میشه، بعد یک صفحه قرآن با تفسیرش، بعد چند خط مولانا و شروع موسیقی در فضای

امروز تولد آرین بود و من نمی‌دونستم، حوصله‌ی خودمم نداشتم حتی، برای همین بعد از کار به آرین زنگ زدم که حوصله داری بریم قدم بزنیم؟ گفت آره، چرا که نه! رفتیم بیرون و کلی قدم زدیم و برگشتیم، وقتی رسیدیم دیدم دوستاش اومدن و

این روزها که روابط آدم‌ها رو بیشتر میشه از نزدیک مشاهده کرد و به لطف کتاب‌هایی که در این حوزه می‌خونم به این موضوع فکر می‌کنم که چطوری یک رابطه‌ی عاشقانه می‌تونه ظرف مدت چند سال فرو بریزه! آدم‌هایی رو می‌بینم که درباره‌ی عشق بین‌شون

بعد از مدت‌ها لجبازی با خویشتنِ خویش، بی‌خیال گوشی مورد علاقه‌ام شدم و عوضش کردم. البته به بهانه‌ی عملکرد خوبی که در بهار ۱۴۰۲ در چالش دوازده داشتم. تصمیم گرفتم پایان هر فصل اگر عملکرد خوب و قابل قبولی داشتم حتما برای خودم هدیه بخرم