بریم کارگاه؟
امروز خسته اومدم خونه بابا گفت لباسهات تنت هست پاشو بریم کارگاه یک سری قطعه رو خالی کنیم. قشنگ ذهنش درگیر بود، یکم نشستم روی مبل دیدم فراموش کرد، رفتم لباسهام رو درآوردم، بعد اومدم نشستم دوباره روی مبل دیدم بابا بهم نگاهی کرد و
امروز خسته اومدم خونه بابا گفت لباسهات تنت هست پاشو بریم کارگاه یک سری قطعه رو خالی کنیم. قشنگ ذهنش درگیر بود، یکم نشستم روی مبل دیدم فراموش کرد، رفتم لباسهام رو درآوردم، بعد اومدم نشستم دوباره روی مبل دیدم بابا بهم نگاهی کرد و
من همیشه گفتم مادرها نباید مریض بشن! لحظاتی که مامانم مریض هست برای من بدترین لحظات زندگیم به حساب میاد. این روزها هم علاوه بر سردردهای عجیب و همیشگی که داشت، استخوان درد هم بهشون اضافه شده بود. چند بار MRI داده بود ولی دکترها
این هفته نمیخواستم برم سفر ولی خب به خاطر اولین مهمونی خواهرم مجبور شدم، چون باید فردا سریع برگردم، از هفتهی بعدی یک کلاس به کلاسهای زندگیم اضافه میشه. وقتی رسیدم دیگه نرفتم خونهی پدری، مستقیم رفتم خونهی خواهرم. من در جریان بازسازی خونهشون بودم
در حالت عادی من هیچ وقت سر کلاس توییتر رو باز نمیکنم ولی امروز باز کردم و این توییت علی رو دیدم، چند بار متن رو از اول خوندم و رسیدم به انتهای متن دیدم اکانت تو رو گذاشته، روش کلیک کردم و دیدم خودتی،
راستش در شرایط فعلی هیچ علاقهای به شروع یک پروژهی جدید رو ندارم ولی خب نتونستم درخواست یکی از بهترین دوستانم رو نادیده بگیرم. حدودا یک سالی بود که آرزوی داشتن یک استارتاپ رو در ذهنش داشت ولی نمیتونست خودش انجامش بده. من تصمیم گرفتم
از هفتهی پیش کارگاه آموزشی OKR رو شروع کردیم برای یادگیری و پیادهسازی اون در ویرگول، هر یکشنبه ۸ صبح به مدت دو ساعت باید همهی بچهها در این کارگاه شرکت میکردیم. من خیلی دوست داشتم یکی از این جلسات رو به صورت حضوری شرکت
به نظرم سالهای بیخودی رو داریم پشت سر میگذاریم. سادهترین مسائل زندگی داره برامون شبیه یک رویا میشه. شب میخوابیم، صبح بیدار میشیم میبینیم ۳۰درصد فقیرتر از دیروز شدیم، در چنین کشور و شرایطی برنامهریزی برای آینده احمقانه است. حالا این وسط من دوست دارم
وقتی بچه بودیم، بهمون میگفتن زندگی مثل یک صفحهی کاغذ سفیده، روش میشه چیزهای مختلفی کشید، نقاشی کرد، رنگیرنگیش کرد و یا حتی مچالهاش کرد. ولی بزرگتر که شدم فهمیدم زندگی مثل همین شهرهای خودمون هست، وقتی بچهایم همه چیز مرتب و منظم سر جای
طی یک ماه گذشته اینقدر اینترنت رو قطع کردن که میشه گفت ما هیچ کاری نتونستیم بکنیم. یکی از سوالات مهمی که برای من پیش میاد همیشه اینه که وقتی کسی برام ارزش قائل نیست چرا من باید براش ارزش قائل باشم؟ حالا وقتی آدمهایی
این روزها اصلا حالم خوب نیست. دلم میخواد حرف بزنم ولی نمیزنم. بیشتر میشینم یه گوشه، زانوهام رو بغل میکنم و سکوت میکنم. هر از چند گاهی که میخوام یه چیزی بگم، قبلش با خودم فکر میکنم، میبینم دیگه حرفی برای گفتن نمونده، در تمام