وقتی رسیدم اصفهان حال خیلی داغونی داشتم، به شدت سرما‌خورده بودم. ولی یکی از بچه‌ها آخر شب پیام داد که فردا صبح میام دنبالت با هم بریم صبحونه بخوریم، بهش گفتم من مریضم ولی باز گفت من میام. صبح بیدار شدم دیدم خیلی زوده ولی

خیلی وقت بود می‌خواستم برم اصفهان ولی حس و حالش پیدا نمی‌شد. اول می‌خواستم با ماشین برم ولی دیدم حس و حالش نیست، بعد گفتم با قطار برم، بلیت گیرم نیومد، بعد رفتم سمت اتوبوس دیدم بازم حسش نیست، یعنی بیشتر دلم هوس پرواز کرده

امروز خانوادگی رفتیم شمال، من قصدی برای رفتن به این سفر نداشتم، بعد از ماجرای چشم مصطفی خیلی اذیت شدم با وجودیکه شرایط سفر رو نداشتم تصمیم گرفتم هر طوری شده همراهی‌شون کنم. جالب اینه اون یکی خواهرمم با ما همراه شد و تیم جذابی

من تا مدتی عاشق پرواز بودم، اصلا برای خودم جلسه تولید می‌کردم تا با هواپیما برم و برگردم ولی از یک جایی به بعد انگار از پرواز ترسیدم، شاید برای همین رفتم و کلاس‌های خلبانی رو شروع کردم. ولی تا امروز دیگه سوار هواپیما نشده

صبح زود بیدار شدیم و به سمت بندر ماهشهر حرکت کردیم، وقتی رسیدیم انتظارمون این بود که دریا رو ببینیم ولی واقعا چیز پیچیده‌ای بود، رفتیم بندر امام، اونجا هم همونطوری بود، انگار وارد ریشه‌های خلیج فارس شده بودیم، تعریفم از دریا اونجا عوض شد.

امروز دو دل بودم با بابا برم شهرکرد یا نه، ولی ده دقیقه زود رسیدم خونه و بابا هنوز نرفته بود، با خودم گفتم دیگه قسمت این بوده که منم برم شهرکرد، من خودم خیلی دوست داشتم برم شهرکرد، چون جزء دو استانی بود که

بابا مثل همیشه که می‌خواد بره دامغان بهم گفت، «دامغان نمیای؟»، بدون شک منتظر بود مثل همیشه بگم، نه، کار دارم. ولی گفتم اگر جمعه شب برمی‌گردیم میام. نمی‌دونم چرا با وجودیکه اصلا حوصله‌ی سفر نداشتم، گفتم اوکیه، میام. شاید چون دوست نداشتم تنها باشم.

صبح با سرمای شدید داخل اتاق از خواب بیدار شدم و تصمیم گرفتیم بعد از خوردن صبحانه بریم پیاده‌روی کنیم، خیابان چهارباغ را تا سی‌وسه‌پل پیاده رفتیم، وقتی رسیدیم زاینده‌رود خشک بود، این برای یک رودخونه اصلا اتفاق جالبی نیست، رودخونه‌ی بدون آب، مثل زنبور