شاید باورکردنی نباشه، ولی گاهی در زندگی طوری مغزم قفل می‌کنه که دیگه حتی ساده‌ترین کارها رو هم نمی‌تونم انجام بدم، الان حدودا یک هفته است درگیر طراحی یک کار خیلی کوچیک هستم، جالب اینجاست که از قبل طراحی شده و فقط نیاز به یک

امروز با دوست جدیدی قرار داشتم، بار اول بود می‌دیدمش، مهم‌ترین دلیلی هم که باهاش قرار گذاشته بودم، این بود که تا ظهر فکر می‌کردم جمعه است و داشتم دلتنگی غروب جمعه رو تحمل می‌کردم، تا اینکه فهمیدم جمعه نیست، عصبانی شدم، با یکی قرار

امروز حال و حوصله‌ی درستی نداشتم، در توییتر داشتم جواب ریپلای‌های دوستانم رو به یک توییت می‌دادم، که با یکی بیش از حد معمول صحبت کردم، آخرش بهش گفتم بیا ناهار بده من قهوه میدم، بعد با هم قرارگذاشتیم، اونقدر دیر اومد که از ناهار

امسال در زندگیم خیلی احساس تنهایی داشتم، زندگیم دچار فراز و نشیب‌هایی عجیب و زیادی شده بود، البته وقتی میگم عجیب و زیاد از نظر خودمه، وگرنه به نظرم همیشه زندگی فراز و نشیب‌های خاص خودش رو داشته، اصلا هر چی جلوتر میرم، این فراز

اولین بار که آرش رو از نزدیک دیدم استارتاپ ویکند تبریز بود، سال ۹۲ بود اگر اشتباه نکنم، صادقانه اصلا نمی‌دونستم استارتاپ چیه! ولی هفت سال بود که شرکت نرم‌افزاری داشتیم، از اونجایی که در یک شهر صنعتی بودیم، درگیر تولید نرم‌افزارهایی مثل انبارداری، رهگیری

دو هفته‌ی پیش به کسی که نمی‌شناختم به صورت ناشناس پیام دادم و کلی درباره‌ی فیلم، کتاب و موسیقی گپ زدیم، ناشناس پیام دادن خیلی کار جالبی شده برام، خیلی پیش میاد این کار رو انجام بدم، البته فقط برای یک روز برام جالبه و

همیشه یکی از فانتزی‌هام در دنیای خیالیم ساختن یک دهکده‌ی کوچیک برای خودم و کسانی که دوست‌شون دارم بود، امروز یکی از دوستانم که متوجه شده بود حال روحیم زیاد خوب نیست و می‌خواست باهام حرف بزنه تا شاید حالم رو بهتر کنه، حرف‌هاش رو

یک دوستی دارم هر چند سال یک بار وقتی کارش گیر می‌کنه یاد من میفته و بهم پیام میده و آخرش هم منجر میشه به اینکه با هم در کافه‌ای بشینیم و درباره‌ی مدتی که همدیگر رو ندیدیم گپ بزنیم، با وجودیکه شاید خیلی‌ها دوست

همیشه دوست داشتم یک رفیق خاص در زندگیم داشته باشم، کسی که مثل خودم به تمام معنی کلمه دیوونه باشه، دنیا رو باهاش بچرخم، هر چیزی که به ذهنم میرسه رو بسازم، در بدترین شرایط زندگی حتی ثانیه‌ای شک نکنم که ممکنه نتونم روش حساب