بنایی در شب عید
بعضی وقتها یک کارهایی میکنم که خودم میمونم واقعا چرا؟ یک بار روز عروسیم داشتم در خونه نصب میکردم، امسال هم شب عید یادم افتاد باید بنایی کنم و یکی دو تا از دیوارهای خونه رو آجرنمای سفید کنم. همیشه هم احساسم اینه کار دو
بعضی وقتها یک کارهایی میکنم که خودم میمونم واقعا چرا؟ یک بار روز عروسیم داشتم در خونه نصب میکردم، امسال هم شب عید یادم افتاد باید بنایی کنم و یکی دو تا از دیوارهای خونه رو آجرنمای سفید کنم. همیشه هم احساسم اینه کار دو
من با بهزاد توی دانشگاه آشنا شدم و بعدش در مدتی که سرباز بود خیلی میدیدمش، یعنی هر روز میدیدمش، سر یک پروژهای خیلی کمکم میکرد، چند سالی بود ندیده بودمش، خیلی وقت هم بود که میگفت بیا هم رو ببینیم ولی نمیدونم چرا جور
دیشب به خاطر قلب درد نتونستم بخوابم، صبح یکی دو ساعت خوابیدم و بعد از بیدار شدن، چند تا کار رو انجام دادم و رفتم بیمارستان نیکان غرب، خیلی ازش خوشم اومده، شبیه بیمارستان نیست، بیشتر هتله. رفتم گفتم نمیدونم چی شده، علائم رو توضیح
سال پیش برای هدیهی سال نو با مهدی گپ زده بودم و یک همکاری کوچیکی با هم داشتیم، چند باری مهدی رو از نزدیک دیدم، با هم گپ زدیم و کلی لذت بردیم. وقتی بعد از یکسال دوباره هم رو دیده بودیم و داستان زندگی
خیلی وقت بود که دوست داشتم میلاد اسلامیزاد رو از نزدیک ببینم و باهاش گپ بزنم. خیلی ویژگی و روحیات مشترک با هم داشتیم. داستان زندگیش بدتر از من پر از فراز و نشیب بود. از شنیدنش سیر نمیشدم، اول قرار بود با هم شام
هفتهی ریکاوری خیلی برای من معنی نداشت، چون زمستون امسال رو شبیه چالشهای قبلی پشت سرنگذاشتم، البته خیلی عالی بود. کلی کلاس خلبانی شرکت کردم، رسما یک درس رو تموم کردیم، با کلی آدم گپ زدم برای اجرای یک پروژهی جذاب در سال جدید، یک
من تا قبل از ادغام بانک انصار با سپه خیلی دوستش داشتم، خیلی بانک خوبی بود، طرحهای خیلی خوبی داشت، بانک پیشرویی بود به نظرم به خصوص در حوزهی خدمات الکترونیک، بعد از ادغام، دهن ما سرویس شد. گویا قبلا بانک انصار از نرمافزارهای یک
من آدم خودسری هستم، ولی با این حال دوستان و بزرگترهایی دارم که میتونم باهاشون جلسات کوچینگ داشته باشم، خودم رو بریزم بیرون و از نو سر هم کنم. چند جلسه با یکی از این بزرگترها داشتم، حالا نمیدونم من مشکل دارم و نمیفهمم که
عرفان رو بار اول توییتر دیدم، برام جالب اومد، بعدا فهمیدم یکی از دوستانم تصمیم داشته یک دیدار دوستانه با من و عرفان بگذاره، این موضوع جالبتر شد تا اینکه هم رو دیدیم. آدمی پر از رویا و کلی ترس. البته خیلی به نظرم در
دیدن آدمهای جدید بخشی از زندگیم شده، فعلا بدون هیچ برنامهای این کار رو دارم میکنم. امروز هم یک دوست جدید پیدا کردم و تصمیم گرفتیم با هم یک کار کوچولو انجام بدیم. خیلی اون کار رو دوست دارم ولی واقعا نمیدونم چه اتفاقی ممکنه